از کجا شروع کنم کجا تمام کنم
این قصه که نه آغازی دارد نه پایانی
تو فقط تصور کن که خوابی و میپرسند بیداری؟!
اما این بار خواب نبود من دیدمش
روی آب راه میرفت با یک ساز میرفت
گیسوانش بلند بود، زحمت شانهاش با باد بود
روبرویش مهتاب، دلبری کامل بود
یا نکند که تنها خیال من از بوی او پر بود؟
هنوز نمیدانم که خوابم یا بیدار
تو صدایم میکنی؟ داد اما نه، تنها ناز
کاش لااقل سرش را برمیگرداند
شاید هم نه، چون اگر او نبود چه؟!
همینجور که نمیشود در دل گمان زد
با خیال شاید بشود سر کرد اما با حسرت نه
ببین! مهتاب! مهتاب دارد میرود
الان باز تاریکی همه جا را فرا میگیرد، حالا چه؟
یعنی او بود؟ فکر میکنی برمیگردد؟
برگردد هم حتما در دریاچه گم میشود
یا که خواب من سبک شده است؟
مگر نگفته بودم بیدارم نکنی؟
تو همیشه این کار را با من میکنی
فقط میخواهی دریاچه را از من جدا کنی
چون میدانی من چقدر عاشق این دریاچهام
این دریاچه، بوم نقاشی رویای من است
تازه با تنهایی شبش خو کرده بودم
و این قصه باز ناتمام میماند
حالا شاید شبی دیگر و پرسهای دیگر
بالاخره این قصه باید پایانی داشته باشد
میگویی نه؟ نه یعنی نه یا در این جهان نه؟
اما اگر جهان دیگری در کار نباشد چه؟
گفتم داد نه! تنها ناز آنهم آهسته