خاطرهها، فاصلهها پشت سرم نهادهام
باز کن، جنت و آب زمزمام
نشان تو در شب تار جستهام
ز ماه و ستارهها کمک جستهام
به این پیر، پشت درت نشستهام
بی این نشان که قفل و دخیل بستهام
با آنکه بیپر و بال گشتهام
سرگشته ز خیالت گشتهام
چون جز تو به کسی دل نبستهام
ای تو پایان همه غم و قصهام
در این جهان دگر مکان ندارم
ز ساعت و زمان دگر خبر ندارم
جز این سفر دگر آرزویی ندارم
این سفر حتما با تو میرویم
همسفر تو بودن تنها آرزو که دارم
تمام راه آینه و شمعدان میکنیم
از مشرق دوباره طلوع میکنیم
قصهمان را شعر و کتاب میکنیم
از این حالمان سکه ضرب میکنیم
فردا را پول یک سکه میکنیم
به گذشتهمان رجوع میکنیم
در قونیه رقص با مولانا میکنیم
دنیا را پاک فراموش میکنیم
قسم به پیر، به این پیک و پیمان