Share نقاشی خیال با شعر
Share to email
Share to Facebook
Share to X
By Gholamreza Aminian
The podcast currently has 84 episodes available.
عشق یعنی زندگی زیباست! من زیبایم، تو زیبایی و این جهان زیباست.
عشق یعنی همه چیز در جهان برای نمایش دلدادگی مهیاست. زمین صحنه رقص و آواز ماست.
عشق یعنی جهان در نبود تو بیمعناست. پایان جهان در لحظه اخم تو و پیدایشش در گرو لبخند توست.
عشق را تنها باید زندگی کرد
عشق را نمیتوان پیدا کرد
عشق را تنها میتوان بیدار کرد
آدم مرده را مگر میتوان با صبح آشنا کرد
مرده را بهتر که در زیر خاک کرد
زندههای دلمرده را هم بهتر که از یاد پاک کرد
دوستان، خانه را پر از حرص و آز میبینم
نقش دوست را بر روی بازوانتان نمیبینم
چرا این سینهها را برای او چاک نمیکنید
چرا این تن را قبل مرگتان خاک نمیکنید
چرا چشمها را با اشک پاک نمیکنید
چقدر عتاب آخر، چرا کاری نمیکنید
دوستان اتفاقات دیروز را فراموش کنید
بر احوال گذشتگان بنگرید، بیشتر فکر کنید
از حرص و حسد بارتان را خالی کنید
آرزوهایتان را هم تا میشود کم و کوتاه کنید
از فقر و محنت هم یادتان نرود کمی توشه راه کنید
دوستان، دوست را آنجا یابید که خود را خوار کنید
زر را هم آنجا یابید که به سوی خرابه شام کنید
دوستان اینجا محل گذر است
هر چه آید یا رود هم تنها یک خبر است
نقش من و تو هم در این میان بیاهمیت است
چرا که همه چیز از پیش مقدر شده است
دوستان، داستان را کسی نوشته که در کارش متبحر است
پس تقلای بیخود تنها به عزا نشتن است
بهترین کار به تماشا نشستن است
ای یار سفر کرده، ما را کشت غم هجران تو
بگو آخر چه بود آن خواب که برد هوش از سر تو
در کدامین سرزمین افتاده بود کلاه از سر تو
گفتی زود میرود نام و خاطرهام ز یاد تو
بیمعرفت، هر شب از خواب میپرم به یاد تو
رد بلند پاهایت بر روی شنهای داغ به جا مانده
زخم جمله دوستت دارمت هنوز بر روی دلم مانده
گفتی خانه به دوشم، در کنارت آشیانه میجویم
من ساده هم باور کردم، به یک جمله دلخوش کردم
حال این منم که خانه به دوشم، این درد نوش جونم
بیپرده میگویم، بسیار چیزها که از تو آموختم
اینکه فاش گویم، جز به لایقش ز اسرار نگویم
یا از درد ننالم، هر چه از او رسد بر دیده منت گذارم
تنها ماند که بگویی با درد دوری خودت چه کنم
مگر اینکه بگویی من به تو در این راه ایمان دارم
چیزی نیست، راهی نمانده آخرین طعم به جا مانده
شیرین شکر بودی، مسکرتر از هر شراب و هزار باده
آشنای دیرین درد و با حسد یک جنگجوی با اراده
ای نام تو ورد زبانم، جز شوق تو نیست در رگانم
پس بیا برهان زین عزابم، ببین که در حال نزارم
در سینه رازی دارم
بنشین ای دوست با تو صحبت نازی دارم
چرا هر وقت که شقایق میبینم من هم شوق آواز دارم
تو بگو ای دوست
این چه سریست که من با جهان بیرون دارم
چرا هربار که اشک میریزم
مثل اینکه هیزم بر روی آشوبهای دلم میریزم
نکند که در من جهانیست و من چون بیخبر
ذره ذره میمیرم
دستهایم را بگیر
چشم در چشم بگو که بیتو من هم میمیرم
حال مرا را اکنون تنها یک چیز خوب میکند
که بدانم من هم جهان تو هستم و از من بخواهی که بمان
و من نتوانم بگویم که آنگاه میرم
با عاشقانههایت یک عمر زندگی کردم
جهانم را تو ساختی از آن وقت که با تو رقصیدم
هوای دل غم آلود است امروز
فردا را در صورت تو میبینم امروز
عشق با تو خواهد ماند، میدانم
زندگی با تو جریان خواهد داشت، میدانم
صدای پای تو میآید
گوش کن!
ببین دل با یک صدا به چه تاب میآید
هر چه تا به امروز در سینه ریخته بودم
به هیجانی بر روی آب میآید
کاش کمی باران بیارد
خاک کمی بوی نم بگیرد
دوست دارم عطر تو را وقتی رنگ خاک به خود میگیرد
حلقه آتش است عطر تو
من میسوزم و حس از آن گر میگیرد
غم بار سفر بسته
شور و شوق، چون مهاجری مسافر
باز مرا لایق لانه کرده
سالها حس و حال دفن شده در من
به یکباره پوسته شکسته
زندگی به چه کار آید
گر وعده دیدار تو در کار نباشد
یعنی میرسد آن روز
که بیافتد پرده شب، تمام شود قصه قُصه مرد شب
من ببینم روی تو، مست شوم از شانه زدن بر موی تو
من آتشکدهای سرد و خاموشم
چون طفل گمشدهای تنها به دنبال یک آغوشم
هزار بار هم که مرا ز خود برانی، ترک نشود این کیشم
پس چرا میزنی تیشه به ریشهام، من که از ازل با تو ز یک ریشهام
و تا باشد روز و شب، خواهم که تو باشی راز و نیاز هر شبام
با چشمان تو میبینم، با لبهای تو میخوانم، در نفسهای تو پیچیده
ابرهای پریشانیم بر پیشانیم آخر چگونه سرد شودند تا وقتی
با آنکه شب و روز از کوی تو در حال گذرم، اما حیف یک نظر از
خوابهایم آخر چگونه تعبیر شوند تا وقتی که تو ننشستهای
صحبت از طلوع به وقت غروب رسم عاشقان نیست، بدان که من هنوز برای دیدنت اینجا منتظرم
دلم یک سفر میخواهد
یک سفر دور
خیلی دور
آنقدر دور که هیچ صدای آشنایی به گوشم نرسد
که چه کنم؟
که کمی قدم بزنم
کجا؟
در کوچهها، در پس کوچهها، در بازار، در میان حجلهها
تا کی؟
تا وقتی که خسته شود پایم
که میشود وقت کافهنشینی و ساعت سکوت و فراغم
بعد بنشینم در گوشهای و گذر عمر ببینم
که چه شود؟
نمیدانم!
یعنی مطمن نیستم میدانم
آخرین هم نیستم
کسی چه میداند
شاید برای خلوت کردن
شاید برای فراموش کردن
شاید برای مرور کردن
شاید برای فرار کردن
و شاید هم برای پیدا کردن
قدر مسلم آن است که همه چیز به ‘خود’ بر میگردد
اینکه از کجا آمدهام، در کجا ایستاده ام، کجاست منزل آخرم
پایان قصه هم که از ابتدا معلوم است
باز به جایی نخواهد رسید قطار افکارم
چرا؟
چون مدام گره خواهد افتاد در کارم
خاطره پشت خاطره خواهد درید رشته افکارم
یک انسان است و خاطراتش
خاطراتی که یک آن از او جدایی ندارد
اصلا چه میماند از آدمی بدون خاطراتش؟
جز یک نعشش؟
پس خوشا آنان که همت کردند در ساختش
هوشیار بودند در لحظه به لحظه خلقش
مثل آن باغبان که تنها گل خوشبو میکارد در باغش
چه میآید از آن باغ؟
جز رایحهای که هوش میبرد از هر که میگذرد از کنارش؟
به من بگو چرا؟
جان من، به من بگو چرا؟!
نترس این تنها یک شوخی بود
دنبال چرایی نیستم
راستش را بخواهی دیر زمانیست که دیگر دنبال چرایی نمیروم
چرایی اصلا چه اهمیتی دارد
اما دلم میخواهد بدانم برای «که»؟
برای «که» این زنگها به صدا در میآیند
البته که این هم یک شوخی بود
دلم میخواهد بدانم خندههایت را برای «که» نگه داشتهای؟
روزها به «که» میاندیشی؟
شبها برای «که» دلتنگ میشوی؟
در تنهاییهایت برای «که» بغض میکنی؟
سفره دلت را برای «که» باز میکنی؟
در رویاهایت با «که» پرواز میکنی؟
در آغوش «که» آرام میگیری؟
برای «که» حاضری منتظر بمانی؟
برای «که» حاضری بمیری؟
و که که که!
این یک سوال حیاتی
سوال از «که» گرچه بسیار ساده است، اما جدیست
در جواب چرایی میشود توضیح داد توجیح کرد
اما سوال از «که» امر بودن یا نبودن است
یا هست یا نیست
اصلا صفر و یکیست
یا وجود دارد یا ندارد
پس بگذار دوباره سوال خود را بپرسم
برای تو آن «که» کیست؟
اصلا هست؟
نکند که «که» ای در کار نباشد؟
تلختر ازاین نمیشود که برایت «که»ای وجود نداشته باشد
اما شیرینتر از این هم نمیشود که آن «که» خودت باشی
آری، خودت!
تو به تنهایی برای خودت کافی هستی
خودت که کم کسی نیستی
مگر نه اینکه آینه تمامنمای جهان هستی خودت هستی؟
پس چرا آن «که» خودت نباشی
خود خود تو
این وجود بیمثال تو
این عشق بیپایان تو
این ایمان بیبدیل تو
تو یعنی عشق به خودت
یعنی عاشق و معشوق هر دو صنمت
یعنی رخ لیلی و مجنون به یک اندازه افتاده در قدحت
پس چرا بیکار نشستهای
برخیز!
دفی بردار، سازی کوک کن، آوازی در کن
بساط رقص و پایکوبی شاهانهات را برپا کن
زین پس هم تنها خدمت خلق کن
هر وقت هم از تو درباره او پرسیدند
تنها بگو هو! هو! هو!
هو! هو! هو!
خواب بودم
چون جسم مردهای چند صباحی بر دار بودم
گمان میبردم چون جسم متحرکی دارم بیدار بودم
نمیدانستم اما تنها در مسیر باد ایستاده بودم
من اسیر پنجههای باد بودم
و مثل یک ماهی گرفتار تنگ بودم
چقدر هم تشنه بودم
دایم در فکر جرعهای آب، با آنکه در آب بودم
عطش من اما از آب نبود، از روشنایی بود
از نبود شمعی در دست یا نبود همنشینی یکدست
از آرزوی از این خاک برخاستن
از آرزوی دیدن او قبل باز خواستن
از آرزوی شکستن شیشه تنگ آبها
از آرزوی ریختهشدن در آب دریاها
از آرزوی وصل شدن به بینهایتها
از آرزوی قدم گذاشتن در سرزمین آرزوها
از آرزوی تبدیل شدن به ترانهها
از آرزوی بیدار شدن روزی از این خوابها
گمگشته
ایستادهام در میان عکسهای تو
کو پس تو، کو آن رخ همیشه خندان تو
چگونه من آخر سر کنم با این درد هجران تو
چگونه میشود فراموش کرد آن شوری که حلقه میزد در چشمان تو
تا دیروز تو آینهای بودی در مقابل من، امروز اما این آینه شده کلبه احزان تو
حیف نیست؟ که فاصله بیافتد میان من و تو؟
چراغ زندگی خاموش میشود بدون تو
دل هوایی میشود از ندیدن تو
این میشود که به هر ریسمانی از خاطراتت چنگی میزند
مثل کسی که گمگشتهای دارد و به هرجایی سر میزند
ببین! یک برگ با نسیم ملایمی تکان میخورد
یک درخت اما وزش بادی میخواهد که کمی تاب بخورد
اما هیچکدام در برابر یک توفند تاب مقاومت ندارد
فکر تو هم با من این چنین میکند
این دل تاب خیال کردن دگر ندارد
کدام بوتهای آخر زیر تخته سنگی شکوفهای به بار میآورد؟
صبر ایوب میخواهد، کاسه انتظاری به بزرگی چشمانت طلب میکند
مساله این است که از دست هیچ کس هم کاری برنمیآید
به هر حال هر درسی فصل امتحانی دارد
مثل هر آدمی که بالاخره روزی غم و قصهای دارد
لحظه دیدار که میرسد این جان پر میکشد
و با هر لبخد تو پرجانتر میشود
کاش میدانستی که دوست داشتنت در هفت بحر و آسمان هم جا نمیگیرد
The podcast currently has 84 episodes available.
154 Listeners
14 Listeners
41 Listeners
2,627 Listeners
202 Listeners