
Sign up to save your podcasts
Or
بدو گفت بیژن ز تاریک چاه
که چون بود بر پهلوان رنج راه
مرا چون خروش تو آمد بگوش
همه زهر گیتی مرا گشت نوش
بدین سان که بینی مرا خان و مان
ز آهن زمین و ز سنگ آسمان
بکنده دلم زین سرای سپنج
ز بس درد و سختی و اندوه و رنج
بدو گفت رستم که بر جان تو
ببخشود روشن جهانبان تو
کنون ای خردمند آزاده خوی
مرا هست با تو یکی آرزوی
بمن بخش گرگین میلاد را
ز دل دور کن کین و بیداد را
بدو گفت بیژن که ای یار من
ندانی که چون بود پیکار من
ندانی تو ای مهتر شیرمرد
که گرگین میلاد با من چه کرد
گرافتد بروبر جهانبین من
برو رستخیز آید از کین من
بدو گفت رستم که گر بدخوی
بیاری و گفتار من نشنوی
بمانم ترا بسته در چاه پای
برخش اندر آرم شوم باز جای
چو گفتار رستم رسیدش بگوش
ازان تنگ زندان برآمد خروش
چنین داد پاسخ که بد بخت من
ز گردان وز دوده و انجمن
ز گرگین بدان بد که بر من رسید
چنین روز نیزم بباید کشید
کشیدیم و گشتیم خشنود ازوی
ز کینه دل من بیاسود ازوی
فروهشت رستم بزندان کمند
برآوردش از چاه با پایبند
برهنه تن و موی و ناخن دراز
گدازیده از رنج و درد و نیاز
همه تن پر از خون و رخساره زرد
ازان بند زنجیر زنگار خورد
خروشید رستم چو او را بدید
همه تن در آهن شده ناپدید
بزد دست و بگسست زنجیر و بند
رها کرد ازو حلقهٔ پای بند
سوی خانه رفتند زان چاهسار
بیک دست بیژن بدیگر زوار
تهمتن بفرمود شستن سرش
یکی جامه پوشید نو بر برش
ازان پس چو گرگین بنزدیک اوی
5
99 ratings
بدو گفت بیژن ز تاریک چاه
که چون بود بر پهلوان رنج راه
مرا چون خروش تو آمد بگوش
همه زهر گیتی مرا گشت نوش
بدین سان که بینی مرا خان و مان
ز آهن زمین و ز سنگ آسمان
بکنده دلم زین سرای سپنج
ز بس درد و سختی و اندوه و رنج
بدو گفت رستم که بر جان تو
ببخشود روشن جهانبان تو
کنون ای خردمند آزاده خوی
مرا هست با تو یکی آرزوی
بمن بخش گرگین میلاد را
ز دل دور کن کین و بیداد را
بدو گفت بیژن که ای یار من
ندانی که چون بود پیکار من
ندانی تو ای مهتر شیرمرد
که گرگین میلاد با من چه کرد
گرافتد بروبر جهانبین من
برو رستخیز آید از کین من
بدو گفت رستم که گر بدخوی
بیاری و گفتار من نشنوی
بمانم ترا بسته در چاه پای
برخش اندر آرم شوم باز جای
چو گفتار رستم رسیدش بگوش
ازان تنگ زندان برآمد خروش
چنین داد پاسخ که بد بخت من
ز گردان وز دوده و انجمن
ز گرگین بدان بد که بر من رسید
چنین روز نیزم بباید کشید
کشیدیم و گشتیم خشنود ازوی
ز کینه دل من بیاسود ازوی
فروهشت رستم بزندان کمند
برآوردش از چاه با پایبند
برهنه تن و موی و ناخن دراز
گدازیده از رنج و درد و نیاز
همه تن پر از خون و رخساره زرد
ازان بند زنجیر زنگار خورد
خروشید رستم چو او را بدید
همه تن در آهن شده ناپدید
بزد دست و بگسست زنجیر و بند
رها کرد ازو حلقهٔ پای بند
سوی خانه رفتند زان چاهسار
بیک دست بیژن بدیگر زوار
تهمتن بفرمود شستن سرش
یکی جامه پوشید نو بر برش
ازان پس چو گرگین بنزدیک اوی
10,038 Listeners
2,284 Listeners
7,789 Listeners
1,458 Listeners
1,044 Listeners
264 Listeners
347 Listeners
93 Listeners
119 Listeners
2,915 Listeners
377 Listeners
524 Listeners
3 Listeners
6 Listeners