Sign up to save your podcastsEmail addressPasswordRegisterOrContinue with GoogleAlready have an account? Log in here.
رادیو فیکشن یک پادکست کمدی فلسفی روانشناسی جامعهشناسی اجتماعی تاریخی جغرافیایی ادبیاتی نجومی، بین سیارهای، آموزشی، جنسی، جسمی، روحی، و حتی پرورشی است. بهترین پادکست فارسی دنیا البته بعد از رادیو دیو... more
FAQs about رادیو فیکشن (داستان):How many episodes does رادیو فیکشن (داستان) have?The podcast currently has 54 episodes available.
October 13, 2024داستان کلاغها -عمار پورصادق -رادیو فیکشنداستان کلاغهابچه کلاغها به بچه ماهی ها تیرهای مشقی می زدند بچه ماهی ها از این مشق ها سر در نمی آوردند و راست راستکی حوصله شان سر رفته بودمن یک نویسندهام که هر روز یک اتفاق عجیب و غریب برایم میافتد. گاهی که از در خانه خارج میشوم کوچهمان تازه آسفالت شده است. گاهی هم خیلی سال از آسفالتش میگذرد و شیرابههای زباله، سیاهی لازم برای یک آسفالت نمونه را فراهم آوردهاند. یک روز تمام خیابان تا انتها سنگ فرش است و یک رانندهی ماشین دودی تنبل سعی دارد به عنوان هفتهای یکبار این واگن خسته را به آن سمت کوچه حرکت بدهد. گاهی کوچهی ما تنگ و آشتی کنان است گاهی هم اینقدر گل و گشاد است که پسر بچهها در عرض کوچه دروازه گذاشتهاند و فوتبال بازی میکنند. هیچ کف بینی نمیداند کدامشان چه خواهد شد. درس خوان، اینفلوئنسر، علاف فرهنگی هنری، دکتر یا چی؟ من امروز یک شاگرد کفاشی هستم که تعمیراتم را خیلی خوب انجام میدهم. اوستایم ازم خیلی راضی است چون به غیر از وقتهای خوردن چای، در حال کارکردنم. سرم فقط وقتی بالا میآید که دارم روی کار زور میزنم. مثلا جایی را بخیهی دوبل میزنم. و البته وقتهایی که لازم است مشتری را بشناسم و جنسش را تحویلش بدهم. البته هر صبح اگر هر کدام از درفش و اتوی کفش و موم و گزن و میخ کش و انواع چکشهای پسایی و سندان و خلاصه همه چیز را سر جای خودش مرتب نکرده باشم، نمیتوانم کارم را شروع کنم. برای همین اوستا میگوید باید خیلی زودتر از بقیه یعنی ساعت 6 صبح مغازه باشم. مگر من خمیر گیرم که اینقدر زود برسم سرکار؟ به هر حال از دید اوستایم کارهام کند است. ولی در کل کار مشتری را راه میاندازم. اوستا میگوید اگر من یک روزی کفشی که رویهاش جر خورده باشد ببینم لابد یک ماه وقت جراحی برایش لازم دارم. ولی همینکه مسخره میکند تعریف هم میکند. جلوی مشتری میگوید: این اخلاقش رو زودتر از موم و درفش میاره سرکار. اوستا برای بازسازی اینجا کلی وام گرفته که باید قسطش را بدهد برای همین نمیتواند دست تنها باشد. پسرهایش میگویند این مغازه همش ضرر است و بهترین حالت این است که اینجا را تبدیل کنیم به فست فود. به قول سیامک پسر کوچکترش فست بود. یعنی یک جایی که مشتری سریعتر میآید پولش را میدهد و میرود. من امروز جواد پینه دوز هستم که آرزو دارد کفش تمام چرمی بدوزد که جفت جفت به ایتالیا صادر شود. یعنی مسافرها بیایند و برای خودشان و بچههایشان کفش بخرند و ببرند. اما این روزها پسرها مخصوصا سیامک خیلی فشار میآورند که اوستا مرا دست به سر کند. امروز من معلم جوانی هستم که تازه توی مدرسهی غیر انتفاعی کار میکنم. بچهها دارند کلاس را میجوند. تازه یک مساله بهشان دادهام وقرار است حلش کنند. یکی را که یک لنگه کفشش سفید و دیگری سیاه است از ته کلاس بیرون میکشم: برو ببینم اینو چطوری حل میکنی.بعد مثل بره به جلو هولش میدهم. مساله را بلد نیست. توی این شلوغی و هاگیر واگیر یکی از بچههای لوس ردیف جلو هی سوال میکند. سوالهایش کاملا بیهوده است. اینطوری که پیش میرود نمیشود ذرهای بهشان درس داد. ناظم در میزند: آقای مرادی؟ آقای مرادی؟ من فکر کردم شما سر کلاس نیستید.ناظم بچهها را دعوت به نشستن میکند: تا وقتی معلم توی کلاس هست شما دلیلی نداره بلند شید. دیگه تکرار نشه.ناظم میرود برای دقیقهای. فقط یک دقیقه تا این کامیون توی مساله بخورد به آن نیسان آبی، بچهها ساکت هستند. توله گرگها تا مطمئن نشدهاند ناظم دور نشده سر و صدا ندارند. یکهو دوباره ماجرا شروع میشود: چرا کفشت لنگه به لنگه است؟- آقا مدلشه. - گوشت رو بده بیاد. خودت بده.کمی گوشش را میچرخانم تا گرمتر شود. بعد آرام آرام میبرمش ته کلاس: آقا ما خودمون میریم. - نه من میبرمت.ته کلاس کیف ساموسنتش پهن است. احتمالا مال برادر بزرگی، پدری چیزی است. لای سامسونت باز است. مجلهی لختی قدیمی از آن لا معلوم است. کاریش ندارم. مینشیند. یکی آن طرف کلاس چند پر پرتقالش را قورت میدهد چون فرصت نمیکند. میروم بالای سرش. بلندش میکنم برود تمرین را حل کند. میرود ماژیک را دست میگیرد و ادای مرا در میآورد: بچهها این مساله رو میتونید با اطلاعات دبستانتون هم حل کنید.من اعتنایی نمیکنم. مساله را درست حل میکند. رو به بچهها میگویم: سوال؟ سوال ندارین؟یکی از آن درازها که توی هر کلاسی سقف خیمه را نگه میدارند بلند میشود و میپرسد: آقا راسته که شما اول اومدین سبیل از این گندهها میذاشتین بعد مدیر گفت بزنین؟... Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information....more36minPlay
October 13, 2024خاطرات فیزیوتراپ آنچنانی - عمار پورصادقخاطرات یک فیزیو تراپ آنچنانی : قسمت دوم یک روز یکی از مریضها آمده بود که ریش نوک تیز عجیبی داشت. اول خیلی حال نکردم دور و برش باشم ولی کم کم فهمیدم آدم غریبی است. زانویش حسابی آسیب دیده بود. زیر زانویش زخم بزرگی بود که با یک دبریدمان ساده برداشته بودند و با اینکه خوب نشده بود با اصرار از دکتر نسخه گرفته بود تا زودتر بیاید فیزیوتراپی بشود تا به قول خودش زودتر در خدمت بچه ها قرار بگیرد. دراز کشیده بود روی تخت و من در حین اینکه پروب التراسوند را زیر زانو و روی بافتش میچرخاندم گفت: دکتر من معلم پرورشی مدرسهام. باید برم این بچه ها رو جمع کنم. اگر جمع نشن خسارت به بار میآد.گفتم: من که دکتر نیستم. اصلا هر کسی روپوش سفید داره که دکتر نیست. من فوق لیسانسم. بعد تازه بچه ها مگه مرغن؟ - اما شما که هنوز بچه نداری. - بچههای مدرسه منظورمه. بهشون گفتم توی کتابخونه زمین خوردم. عکس کتابخونهی یکی از علما بود. بهشون نشون دادم. بنده خداها فکر میکنن من همش در حال کتاب بالا و پایین کردنم. - خوب راستشو بگو. بگو من پیک هم کار میکنم. حتی میتونی بگی معلم پرورشی و قرآن که دیگه تدریس خصوصی نداره معلومه باید بره یه کاری بکنه.عصبی شده بود شانهاش را در آورد و شروع کرد به شانه کردن ریشش. من هم داشتم به دستگاه استراحت میدادم.گفتم: عصبی هستی؟ - آره. - خوب اصلا خودت رو ناراحت نکن. صفحه ی لئونل مسی به دردت میخوره؟ بری توش فحش بدی؟ - نه آقا من معلم پرورشی و قرآنم. همینقدر موتور سوار شدنم رو بچهها خیلی خبر ندارن. - خوب خبردار بشن چی میشه؟ - هیچی هر کدوم یه موتور ور میدارن می افتن تو خیابون.درازش کرده بودم و دیدم بعد از گفتن این جمله خیلی راحت صدای خر و پفش بلند شد. بعد از مدتی من به کارهای خودم رسیدم و در حال رفتن بودم که خودش بیدار شد و گفت: یه چیزی رو نگفتم. من خیلی خاطرخواه بودم. یعنی موقع کنکور عاشق شده بودم. طوری بود که همیشه براش شکلات میخریدم میبردم میذاشتم دم خونهاشون. هر بار هم یکی میرسید، میقاپید و میرفت. اینقدر کم محلی میکرد که بالاخره من تهران قبول شدم و رفتم الاهیات بخونم. این بار بعد از سالها دیدمش. مطمئنم خودش بود برای همین با موتور رفتم توی دیوار.خسرو گاهی فقط معصومانه روی تخت دراز میشد انگار آنجا خانهاش باشد ولی فایدهای نداشت.خسرو مرد خوبی بود ولی زیاد به شاگردهاش دروغ گفته بود. برای همین یکبار گفته بود حس میکند نجس است و باید زیر آفتاب پاک شود. گفتم: آفتاب پشت شیشه حساب نیست. باید پنجره را باز کنم. بدون هیچ مقاومتی قبول کرد و من پنجره را باز کردم تا آن روز جمعه روی تخت فیزیوتراپی از آفتاب حض کافی ببرد. #داستان_ایرانی #فیزیوتراپی #سفید_پوشان #انتخابات Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information....more12minPlay
October 13, 2024داستان صدف بیوتی بدون چتر و باران - عمار پورصادقنمیدانم چطور شد دستم خورد یا چی که مرغ مینای داداشم از قفسش پرید و رفت. اینطوری معلوم شد چقدر زورگو است. برای یک مرغ مینای صد گرمی سیاه سوخته، دیگر مرا همراه خودش سر تمرین فوتبال نبرد. بابا آمد گفت: پسر تو رفتی بهش دون دادی؟ گفتم: نه بابا. من اصلا با مینا کاری نداشتم. بابا گفت: خوب برادرت همیشه قفس رو تمیز میکنه. نمیشه این همه دون ریخته باشه کف قفس. گفتم: نه بابا من کاریش نداشتم. شاید پرنده دید قفس درش بازه، خوشحال شد، هول کرد و دونههاش رو ریخت و در رفت. به همین قانع نشدند. مادر هم جداگانه بازجویی کرد و حتی دو ثانیه هم باور نکرد که من این کار را انجام نداده باشم. بعد از تمام حرفها مادر گفت: برو از برادرت عذر خواهی کن. بعد بادمجان تازه پوست کنده و خشک را فرو کرد توی روغن و یکهو صدای جلیز و ولیزش را برد هوا. من هم حس کردم باید کم کم بروم پشت بام که رضا آنجا را پاتوق خودش کرده بود.همیشه هنر بر حق بودن را زیر سرتان زیر بالش نگه داشته باشیدیاد حرف مادر افتادم که گفت سر زده نرو توی اتاق برادرت. اما آنجا که اتاق نبود ولی اینقدر موکت پلهها سفت بود که هر چقدر پاکوبیدم صدایی در نیامد. وقتی رفتم در هم باز بود. تاریک بود و توی تاریکی کنار کولر یک کرم شبتاب سرخ یکهو به شدت سرخ شد. بعد دود زیادی بلند شد. ماکان و ساسان هم از خانهی بغلی آنجا بودند و کنار رضا مشغول دمیدن کرم شب تاب سرخ بودند. رضا متوجه من شد و گفت: عه. تو اینجایی رامین؟ بچهها رامین. رامین بچهها. بعد من هم مثل یک مومیایی احمق رفتم با همه شان دست دادم . دست و بالم حسابی بو گرفت. رضا گفت: به نظرم گذشتهها گذشته و باید فراموشش کرد. بیا باهم آشتی کنیم. دوستهاش زدند زیر خنده. سامان گفت: آره بابا. به نظرم رامین جان باید از فردا بیاد با ما تمرین فوتبال. بعد دوباره هر سه تاشان خندیدند. این دفعه ماکان گفت: اینا رو ول کن. شما فردا بیا فقط نوک حمله بازی کن. تا آخرین دقیقه فقط میفرستیم برای تو بزنی این قرتیها رو آش و لاش کنی. در دلم احساس رضایت بود که موج میزد. من هم رفته بودم وسطشان چمباتمه زده بودم. بعد سرم را بلند کرد ولی هر چقدر گشتم ماه یا حتی یک ستارهی خیلی ساده هم پیدا نکردم. تکیهام را دادم به دیوار و گفتم: رضا به نظرم مرغ مینا فضول بود. همین امروز و فردا ممکن بود به حرف بیاد یه چیزی بگه. خدای ناکرده پتهی تو رو بریزه رو آب. رضا چیزی نگفت. دوباره کرم شب تاب سرخ سرخ تر شد. بعد رضا گفت: راست میگی. اون دفعه که برده بودمش با ماشین بیرون اینقدر صدای بوق و ماشین و استارت درآورد که گفتم الان بابا میشنوه مشکوک میشه.هوا داشت نمدارتر میشد که سامان گفت: بابا دوتا داداش باید هر چیزی هست رو به هم بگن. ماکان پخی زد زیر خنده و گفت: مثلا الان ما سه تا فردا میخوایم بریم صدف بیوتی رو ببینیم باید به این جغله بگیم؟من گفتم: جغله نیستم. صدف بیوتی چه ربطی به من داره. من درس دارم فردا نمیآم. رضا گفت: بسه دیگه. رامین پاشو برو پایین الان بابا میاد اینجا دردسر میشه ها... دوباره یک نگاه دیگر به آسمان انداختم حتی حس کردم یکی دو قطره باران به صورتم خورد. گفتم: راستی بچهها من دارم میرم پایین. الانه که بارون بگیره. بعد چرخیدم و دو قدم دور شدم. در همان حین دیدم بابا از پلهها داشت میآمد بالا. بلند و با صدایی مصنوعی گفتم: رضا الان بارون میگیرهها. میخوای از بابا بپرسم کجا چتر تعمیر میکنن برای فردا میری دانشگاه مشکل نباشه... که بابا رسید پشت سرم و بر خلافه اشارهها خیلی سفت و محکم بهمان گفت: مشکلی نیست بچهها. باید کم کم بریم پایین. ماکان جان شما هم از اون ارتفاع نرو نیا. بیا از همین پله ها تشریف ببر خونه. به بابا هم سلام برسون. Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information....more5minPlay
October 13, 2024داستان کمیسیون ماده 100 - شوهر خاله کارآفرین - بسته ی شنبلیله - عمار پورصادقشوهر خالهی عزیزم مشاور کسب و کار است. طوری از جریان امور مطلع است که ترجیح میدهیم هیچ سوالی مطرح نکنیم. چون اگر تا نیم ساعت جواب ندهد و حتی جاقاشقی و نمکدان و زیر سیگاری را قانع نکند، نمیرویم مرحلهی بعد. اخیرا میبیند با ورودش فضا خیلی ساکت میشود، خودش سعی میکند سوال بپرسد؟- مهمترین دلیل آدمها برای اینکه ده سال توی یک شرکتی کارکنند چیست؟- پاداش آدمهایی که در زندگیشان استراتژی دارند، چیست؟کارآفرینی در خانه بدترین روش بازگشت به گذشته برای خانمها بود کارآفرینی در خانه بدترین روش بازگشت به گذشته برای خانمها بودبعد دست کرد توی کیفش و بستههای دیگری که حاوی کاتالوگ و دی وی دی بود چید روی میز. پدر منتظر بود همه چیز برگردد سرجای خودش تا بتواند دوباره شبکهی ورزشاش را تماشا کند. خاله هم دندان غروچه میرفت ولی شوهر خاله تدبیر دار و امیدوار ادامه میداد:یه سازمان مثل یه بدن میمونه. سر داره پا داره دست، قلب، حتی آپاندیس داره که باید به موقع جراحی کرد.خاله توپش ترکید و گفت: آره دیگه. پارسال شب عید یه شرکتی آپاندیسش ترکید، عمل کردن حمیدخان و در نتیجه شوهر خاله بیکار شد.شوهر خاله خم به ابرویش نیاورد و گفت: کم کار شدم. بعله بچهها کم کاری اونم شب عید خیلی خوبه. برای آدم فراقتی پیش میاره که سازمانش رو مهندسی مجدد کنه. BPR. همه چیز رو بریزه بیرون و از نو پستهای جدید بده. به پا بگه از این به بعد فقط دوچرخه به دست بگه سخنرانیهای پر حرارت با زبان بدن عالی و اما مغز، مغز باید خوراکش مغز باشه. البته شوخی کردم.همینجا میخندد و ما مخصوصا پدر و مادر که بیشتر مات و مبهوت هستند، حالا اجازه پیدا میکنند بخندند. شوخر خاله مکث میکند تا حتی و من و ماری شیمل هم لبخند ریزی بزنیم. شوهر خاله ادامه میدهد: واقعیتش اینه خوراک مغز فقط به درد بنایی میخوره. در ضمن ما که ضحاک نیستیم.دوباره خودش میخندد. من دارم فکر میکنم ضحاک چیه؟ خاله گره روسریاش را محکمتر میکند چون گشت ارشاد حتی توی فکر ما هم لانه دارد. بعد بلند میشود به مادر اشاره میزند که بروند توی آشپزخانه تا چایی بریزند.شوهر خاله ادامه میدهد: بچهها اگر خواستید در آینده میتوانید مشاور مدیریت بشوید. یعنی بروید به سازمانها و شرکتهایی که خدای ناکرده توی گل موندهان کمک کنید.ماری شیمل میپرسد: مثلا چه کمکی؟ اونا خودشون مدیر و ناظم دارن.شوهر خاله همانطور که قدم میزند و روی وایت برد اتاق ما مینویسد میگوید:ناظم که نه. ولی مدیر هم یه وقتایی سردر گم میشه. میخواد یه نفر رو استخدام کنه. نمیتونه. یه وقتی میخواد حقوق کارمنداش رو زیاد کنه. بلیط استخر بگیره. بهشون پاداش بده.ماری شیمل میگوید: یعنی شما بهش میگین بلیطو از کجا بخره؟من بهش میگویم: نه خنگول. بلیط که معلومه. شوهر خاله میگن که منظورشون اینه که...هر چقدر فکر میکنم چیزی به ذهنم نمیرسد. پس میگویم: مواظب کارمندان که از سر کار درنرن غیبت نکنن.بعد خواستم مثل شوهر خاله بامزه باشم گفت: مواظبن کسی غذای همکاراش رو سرکار نخوره.دیدم شوهر خاله صورتش سرخ شد. رگی که از روی چشم راستش میرفت بالای مغز آفتاب بگیرد، خیلی ورم کرد.سالها گذشت و ما رفتیم دانشگاه و برگشتیم و شوهر خاله بازنشسته شد. تقریبا هر کسی میدانست که با این حس و حالش دارد توی #اسنپ کار می کند.یک وقتهایی هم به ما سر میزد. یک روز آمد و گفت: #اسنپ بی ناموس به یک نحو نامردانهای حق و حقوقم رو خورد. گریه امانش نداد. حسابی بغض داشت. مقر آمد که خاله کارت بانکیاش را گرفته و بیرونش انداخته است.داشت توی جامعهی مدیر محور و مدیر باز حل میشد.گفتم: خوب شوهر خاله جان غصه نخور بیا پیش بنده. همینکه #افتخار بدی این موارد مدیریتی رو با هم گپ بزنیم کلی به دردم میخوره.دانشکده کارآفرینی تازه به شما یاد میدهد دست خالی هستید و جز خواندن و خواندن چیزی ازتان بر نمی آیددانشکده کارآفرینی تازه به شما یاد میدهد دست خالی هستید و جز خواندن و خواندن چیزی ازتان بر نمی آید......... Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information....more10minPlay
October 13, 2024داستان عمو جان قبل از عید امسالداستان عموجان قبل از عید امسالعموجان شده بود موی دماغ ما. دیگر مهم نبود که شب لامپی را خاموش کند و یا صدای موسیقی نباشد، تا راحت بخوابد. حالا بهتر نشده بود، بدتر شده بود. به بوی ماندهی ماکارونی گیر میداد. خودش یا غذا نمیخورد و یا خوردنش جوجه و کوبیده بود. اینطوری موقع خواب آنقدر راحت میرفت آن دنیا که از دهان نیمه بازش میشد هفت پادشاه را آورد این دنیا. به هرحال آمده بود یک سری از کارهای توی ایرانش را راست و ریس کند و بعد برگردد آلمان دکترایش را تمام کند. برای همین در همهی اطوار و عاداتش شیک بود. اینجا هم با مدیر کلهای همایشها و مشاورین املاک بلند پایه و دکترهای متخصص میپرید و همش تا دیر وقت بیرون بود. عمو جان اینجا توی همین پارک گردیهایش که یکهو دل رحیمش او را کشانده بود روی نیمکت سرد و فلزی پارک، با یک جوانی آشنا شد. یکی دو شب هم این بابا را آورده بود خانه مان. پسر خوبی بود ولی اصلا اینقدر به عموجان مربوط بود که عموجان به نیمکت پارک. عمو جان میگوید من آدم پولداری نیستم ولی از وقتی یک تصادف وحشتناک داشتم تصمیم گرفتم ماشین شاسی بلند سوار شوم. برایش هم برنامهریزی کردم و به دست آوردم. اصلا شرکت و دفتر دستکم را هم همینطوری سوار کردم. احساس میکردم از یک جور ایمان شدید پیروی میکند. چیزی که من حداقل به خاطر اینکه جوانتر بودم نداشتم. شاید هم اصراری نداشتم به آن زودی پیر شوم. فکر میکردم عمو جان امروز را از دهان یک افعی بزرگ نجات یافته و همینطور چروک خورده آمده و خوابیده است. هر طوری بود من دوست نداشتم به این زودی بروم دنبال زندگی به همان شکل جنگیدن با مارها و افعیها. نشستم و کمی از کتابم خواندم. یک لیوان درست و حسابی چای را هم سر کشیدم. سرد شده بود. همیشه برایم از عشقهای زیادی که در زندگی تجربه کرده بود میگفت. گاهی هم گوشههایی ازش میدیدم. تلفن زدنها. حتی یک بار دختری هم سن وسال من که میگفت دانشجوی عکاسی است را آورده بود خانه. زمستان بود. دختر روی پای خودش بند نبود. مثل اینکه یک ماهی سفید درست و حسابی به تور انداخته باشد. یک بسته شکلات بی معنی هم آورده بود به چه بزرگی. مثل یک جور قبرستان شکلات که جدا جدا و با تشخص کنار هم دفن شده باشند. اول صنایع چوب خوانده بود. حالا هم رفته بود برای در رفتن از خانه قاطی تیمهای هلال احمر و توی اردویشان آمده بود تهران. واقعا دوست نداشتم جادهی عشقم توی سن عمو جان کاملا اینطوری بدون دست انداز و صاف برود ته خط. شاید دو روز پیش او را تلفنی پیدا کرده بود. حالا هم ته جاده رسیده بودند به اولین دیزی سرای رنگ و رو رفتهای که هر چند سال یکبار ممکن است نایلونهای دور تختها را عوض میکنند. واقعا داشتم به خاطر این سلیقهاش کفری میشدم ولی سعی کردم حواسم به کتابم باشد. اصلا تصمیم گرفتم آن شب و نه شبهای دیگر نه به جای عمو جان باشم و نه جای خودم. بلند شوم بروم پشت بام و از آنجا از میان شیشههای سقف نگاه کنم ببینم چه داستانی دارد اتفاق میافتد. مادر بزرگ ولی همیشه داشت این یکی یعنی آخرین بچهاش را نصیحت میکرد. اما چه فایده. عمو یکبار عصر عید قربان در حالی که هنوز کمی شنگول بود گفت: اینا مال دورهی قدیمن. اون موقع باید روی تلویزیون و طاقچه و دیگ و داریه و حتی چراغ خوراک پزی هم روکش میکشیدن. یادم هست یکبار دیگر موقع پوست کندن یک خیار چاق بود که گفت: الان دنیا دنیای مصرفه. برای همین هیچ چیز دوبار اتفاق نمیافته. من هم نمیتونم بگم خوب این یکی رو باس تا آخر عمر باهاش سر کنم. بعد خندید. برایم جالب بود که سلیقهی خیار خوردنش هم مثل دختر پیدا کردنش بود. دخترهای کد بانو، تر و فرز و چاق. عمو به چیزی رحم نکرد تا اینکه روزگار هم انگار روی شبکه ی معارف تنظیم شده باشد، تقاصش را گرفت. کائنات با یک درجه تخفیف نسب به استفین هاوکینگ، اورا به خاطر نقرص شدید، ویلچر نشین کرد. به علاوه سرطان پیشرفتهی پروستات دخلش را درآورد. طوری شد که میشد ته کتاب درسی هدیههای آسمانی، ازش یاد شود. Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information....more6minPlay
October 13, 2024داستان پنجاه تومانی - عمار پورصادقداستان 50 تومانی - عمار پورصادق -رادیو فیکشن- داستان دو برادر نوجوان که پدرشان استاد دانشگاه تهران است. مادرشان انگار دارد جدا میشود یا شده است. رادیو فیکشن یک پادکست کمدی فلسفی روانشناسی جامعهشناسی اجتماعی تاریخی جغرافیایی ادبیاتی نجومی، بین سیارهای، آموزشی، جنسی، جسمی، روحی، و حتی پرورشی است. بهترین پادکست فارسی دنیا البته بعد از رادیو دیو، چنل بی، رادیو مرز ، پاراگراف ، اسطوراخ ، ایستگاه فضایی ، هاگیر واگیر ( هاگیرواگیر )، رادیو چهرازی ، ناوکست ، واوکست ، راوکست ، رادکست ، چکش ، بی پلاس، خلاصه کتابها ، کتاب باز، فلسفیدن ، رادیو واگن ، دکتر هلاکویی ، دور دنیا ، رادیو جولون ، آهنگ سفر ، کوله پشتی ، رادیو اپرا ، کمیکولوژی ، پادکست کرن ، پرگار ، دست نوشته ها ، میرکت ، یووری ، دور دنیا ، رادیو عجایب ، کلاف ، لوگوس ، هلی تاک ، هزارسرو ، بلاکچین ، ای میوزیک ، خانه های من ، فلسفه علم ، ده صبح ، رواق ، آهنگساز ، هاب کست ، پادکست کلیدر ، احسانو ، کرن ، ملامیم ، هیرولیک ، بقچه ، نیمه شب ، گپ دایو ، سینماسلف ، صادکست ، تاریک خانه تاریخ ، هزار تو ، رادیو بندر تهران ، اپیتومی بوک ، گارسه ، سبکتو ، دیج ایمیج ، بارون ، رادیو هفت ، نوآنس ، هوپوکست ، هری پاتر ، خودکست ، هیستوری پنل ، الف ، ایستگاه فردا ، تاریکخانه ، رادیو قرمز ، بوم ، ساتوری ، گردسوز ، سیناتا ، این حکایت ، تورق ، کتابخوان ، رادیو فندق ، هشتگ زندگی ، بادیو ، لوکتو ، پاراتک ، پیوست ، ترکمنصحرای وی ، آتیشی ولی سالم ، شفاجو ، عجایب ، دایجست ، کلاف، ساگا ، راوکست، مستی و راستی ، پرچم سفید ، گیگ ، آلبوم ، رادیو دال ، رادیو کار نکن ، کرن ، سولاریس ، احسانو ، فردوسی خوانی ، مترونوم ، پرگار ، رادیو آفساید ، میرکت ، روغن حبه انگور ، دنیای تکنولوژی و پزشکی ، بی گلوتن ، نگهبان ، راندوو ، لوح سفید ، رادیو ژاپن ، رشدینو ، فول استک ، سفر محتوا ، فینتاک ، تیمچه ، استارت باکس ، ملودایو ، عامه پسند ، طنین سرو ، درخت ، نهنگ ، جعبه ، ساعت صفر ، هزار افسان ، چیروک ، طعم مهر ، گوشه ، داستان شب ، درد و دل ، مولاناخوانی ، اعتراف ، بیتمیش ، پوشه ، آن ، میم ، پاپریکا ، هیستوگرام ، نگاتیو ، تد تاک ، دکتر هو فارسی Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information....more53minPlay
October 13, 2024درباره کتاب کنسرو غول - مهدی رجبیقهرمان این رمان توکا نام دارد که بهواسطهٔ مطالعهٔ کتاب خاطرات یک جنایتکار مشهور، دچار نفرت از مدرسه و ریاضی شده و مصمم است تا مشابه «جنایتکارهای خشن، نترس و پولدار» باشد. این کتاب میکوشد تا در قالب یک روایت، ایی توکا در تبدیل شدن به چنین شخصیتی را نشان دهد.گیتی صفرزاده، نویسنده، گفتهاست که این کتاب «داستان پیچیدهای ندارد اما همهٔ مؤلفههایی که میتواند یک داستان را برای یک نوجوان جذاب کند داراست، مثل هیجان، متفاوت بودن، بههم ریختن قواعد و هنجارها، ترس و قهرمانپروری. کافی است یک نوجوان با کتابی روبهرو شود که در همان صفحات آغازش، راوی داستان که هم سن و سال خودش است در توصیف خودش بگوید: «من یککم روانیام!»؛ شک نکنید که نوجوان خواننده کتاب را به زمین نخواهد گذاشت و داستان را با رغبت دنبال خواهد کرد. این نکتهای است که مهدی رجبی در گام اول به خوبی از آن استفاده کرده، یعنی با شناخت درست از حالات و علائق دوران نوجوانی، کمند داستان را به پایشان میاندازد».رادیو فیکشن یک پادکست کمدی فلسفی روانشناسی جامعهشناسی اجتماعی تاریخی جغرافیایی ادبیاتی نجومی، بین سیارهای، آموزشی، جنسی، جسمی، روحی، و حتی پرورشی است. بهترین پادکست فارسی دنیا البته بعد از رادیو دیو، چنل بی، رادیو مرز ، پاراگراف ، اسطوراخ ، ایستگاه فضایی ، هاگیر واگیر ( هاگیرواگیر )، رادیو چهرازی ، ناوکست ، واوکست ، راوکست ، رادکست ، چکش ، بی پلاس، خلاصه کتابها ، کتاب باز، فلسفیدن ، رادیو واگن ، دکتر هلاکویی ، دور دنیا ، رادیو جولون ، آهنگ سفر ، کوله پشتی ، رادیو اپرا ، کمیکولوژی ، پادکست کرن ، پرگار ، دست نوشته ها ، میرکت ، یووری ، دور دنیا ، رادیو عجایب ، کلاف ، لوگوس ، هلی تاک ، هزارسرو ، بلاکچین ، ای میوزیک ، خانه های من ، فلسفه علم ، ده صبح ، رواق ، آهنگساز ، هاب کست ، پادکست کلیدر ، احسانو ، کرن ، ملامیم ، هیرولیک ، بقچه ، نیمه شب ، گپ دایو ، سینماسلف ، صادکست ، تاریک خانه تاریخ ، هزار تو ، رادیو بندر تهران ، اپیتومی بوک ، گارسه ، سبکتو ، دیج ایمیج ، بارون ، رادیو هفت ، نوآنس ، هوپوکست ، هری پاتر ، خودکست ، هیستوری پنل ، الف ، ایستگاه فردا ، تاریکخانه ، رادیو قرمز ، بوم ، ساتوری ، گردسوز ، سیناتا ، این حکایت ، تورق ، کتابخوان ، رادیو فندق ، هشتگ زندگی ، بادیو ، لوکتو ، پاراتک ، پیوست ، ترکمنصحرای وی ، آتیشی ولی سالم ، شفاجو ، عجایب ، دایجست ، کلاف، ساگا ، راوکست، مستی و راستی ، پرچم سفید ، گیگ ، آلبوم ، رادیو دال ، رادیو کار نکن ، کرن ، سولاریس ، احسانو ، فردوسی خوانی ، مترونوم ، پرگار ، رادیو آفساید ، میرکت ، روغن حبه انگور ، دنیای تکنولوژی و پزشکی ، بی گلوتن ، نگهبان ، راندوو ، لوح سفید ، رادیو ژاپن ، رشدینو ، فول استک ، سفر محتوا ، فینتاک ، تیمچه ، استارت باکس ، ملودایو ، عامه پسند ، طنین سرو ، درخت ، نهنگ ، جعبه ، ساعت صفر ، هزار افسان ، رمان برگزیده -رادیو مرز - رادیو غول - رادیو راه - آموزش نوجوانان -کنار آمدن با کودکان و نوجوانان Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information....more6minPlay
October 13, 2024چرا داستان میخوانیم و مینویسیم ؟ - عمار پورصادقچرا داستان مینویسیم و میخوانیم - رادیو فیکشن -عمار پورصادقاین تقریبا اولین اپیزود از موضوع -درباره داستان - هست.حتما و کم کم این بحثها با کمک شما شکل خواهد گرفت.به زودی مصاحبه با نویسنده های معاصر ایرانی در این رادیو شروع خواهد شد Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information....more13minPlay
October 13, 2024داستان اجاره ممنوع -عمار پورصادقداستان اجاره ممنوع - عمار پورصادق -رادیو فیکشن - داستان مبتلا به خیلی از ما در بخشهای بزرگی از زندگیست که به تنهایی خو کرده اند. این یک داستان آپارتمانی دیگر مانند بقیه نیست.**پادکست "رادیو فیکشن" — سفر به دنیای داستانها و اندیشهها**سلام به همه شما عزیزان، خوش آمدید به پادکست "رادیو فیکشن"، جایی که داستانها به زندگیمان رنگ و بوی تازهای میدهند. این پادکست با هدف تولید و ارائه داستانهایی تهیه شده که حال ما را خوب کند و ما را در مسیر شادی و خلاقیت هدایت کند. در "رادیو فیکشن"، شما با دنیایی از داستانهای کمدی، فلسفی، روانشناسانه، جامعهشناسی و حتی تاریخی و جغرافیایی مواجه خواهید شد. ما به شما نگاهی به دنیای ادبیات بین سیارهای، پروژههای آموزشی و تجربههای انسانی ارائه میدهیم. اینجا جایی است که میتوانید از تمامی جنبههای زندگی و علم بهرهمند شوید و خود را در دریای خلاقیت و اندیشه غرق کنید.ما خود را به عنوان یکی از بهترین پادکستهای فارسی دنیا میشناسیم، البته بعد از آن پادکستهای محبوب و با کیفیتی که همه ما میشناسیم. ما نه تنها به ارائه داستان و محتواهای جذاب میپردازیم، بلکه به این میاندیشیم که چگونه میتوانیم با هنرمندان و نویسندگان بزرگ تاریخ از جمله داستایفسکی، چخوف، تولستوی و دیگران، ارتباط برقرار کنیم.تجربه ما در "رادیو فیکشن"، فراتر از گوش دادن به یک داستان است؛ اینجا شما میتوانید در دل مفاهیم عمیق و طنزهای شیرین غرق شوید و از دریچهای نو به دنیای پر رمز و راز اندیشهها نگاه کنید. با ما همراه شوید و تجربهای نو از داستانها، موسیقی، کتابها و فلسفه داشته باشید. بیایید با هم بخندیم، بیندیشیم و به سفر به دنیای بیپایان داستانها بپردازیم!پس بیصبرانه منتظریم تا شما را در دنیای جادویی "رادیو فیکشن" ببینیم. آوای ما همانند موزیک یک پیانو در دل شب، منتهی به آرامش و شادی است. بیایید با هم قدم به این سفر بگذاریم!فئودور داستایفسکی - آنتون چخوف - لئو تولستوی - رومن گاری - میخائیل بولگاکف - گابریل گارسیا مارکز - چارلی چاپلین - ریچارد براتیگان - هاینریش بل - جنایت و مکافات - برادران کارامازوف - فردریش نیچه - آرتور شوپنهاور - ولادمیر ناباکوف - داستایوفسکی - بالزاک پوشکین - آلن دوباتن Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information....more44minPlay
October 13, 2024داستان افتادگیهایت را دوست دارم-عمار پورصادقداستان افتادگیهایت را دوست دارم - رادیو فیکشن - عمار پورصادق - داستانی در تقابل فضاهای مهندسی و علوم انسانی در دانشگاه- داستان یک شرکت نرم افزاری و یک موسسه ی فرهنگی و آموزشگاه صنعت هوانوردی که توی یک دفتر اتفاق می افتدمدیریت شرکت و شرکت داری در 30 سال اخیر کار بسیار سختی است. چالشهای آدمها در مدیریت مجموعه ها واقعا شنیدنی و تجربه های آنها دیدنی است.رادیو فیکشن یک پادکست کمدی فلسفی روانشناسی جامعهشناسی اجتماعی تاریخی جغرافیایی ادبیاتی نجومی، بین سیارهای، آموزشی، جنسی، جسمی، روحی، و حتی پرورشی است. بهترین پادکست فارسی دنیا البته بعد از رادیو دیو، چنل بی، رادیو مرز ، پاراگراف ، اسطوراخ ، ایستگاه فضایی ، هاگیر واگیر ( هاگیرواگیر )، رادیو چهرازی ، ناوکست ، واوکست ، راوکست ، رادکست ، چکش ، بی پلاس، خلاصه کتابها ، کتاب باز، فلسفیدن ، رادیو واگن ، دکتر هلاکویی ، دور دنیا ، رادیو جولون ، آهنگ سفر ، کوله پشتی ، رادیو اپرا ، کمیکولوژی ، پادکست کرن ، پرگار ، دست نوشته ها ، میرکت ، یووری ، دور دنیا ، رادیو عجایب ، کلاف ، لوگوس ، هلی تاک ، هزارسرو ، بلاکچین ، ای میوزیک ، خانه های من ، فلسفه علم ، ده صبح ، رواق ، آهنگساز ، هاب کست ، پادکست کلیدر ، احسانو ، کرن ، ملامیم ، هیرولیک ، بقچه ، نیمه شب ، گپ دایو ، سینماسلف ، صادکست ، تاریک خانه تاریخ ، هزار تو ، رادیو بندر تهران ، اپیتومی بوک ، گارسه ، سبکتو ، دیج ایمیج ، بارون ، رادیو هفت ، نوآنس ، هوپوکست ، هری پاتر ، خودکست ، هیستوری پنل ، الف ، ایستگاه فردا ، تاریکخانه ، رادیو قرمز ، بوم ، ساتوری ، گردسوز ، سیناتا ، این حکایت ، تورق ، کتابخوان ، رادیو فندق ، هشتگ زندگی ، بادیو ، لوکتو ، پاراتک ، پیوست ، ترکمنصحرای وی ، آتیشی ولی سالم ، شفاجو ، عجایب ، دایجست ، کلاف، ساگا ، راوکست، مستی و راستی ، پرچم سفید ، گیگ ، آلبوم ، رادیو دال ، رادیو کار نکن ، کرن ، سولاریس ، احسانو ، فردوسی خوانی ، مترونوم ، پرگار ، رادیو آفساید ، میرکت ، روغن حبه انگور ، دنیای تکنولوژی و پزشکی ، بی گلوتن ، نگهبان ، راندوو ، لوح سفید ، رادیو ژاپن ، رشدینو ، فول استک ، سفر محتوا ، فینتاک ، تیمچه ، استارت باکس ، ملودایو ، عامه پسند ، طنین سرو ، درخت ، نهنگ ، جعبه ، ساعت صفر ، هزار افسان ، چیر Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information....more50minPlay
FAQs about رادیو فیکشن (داستان):How many episodes does رادیو فیکشن (داستان) have?The podcast currently has 54 episodes available.