Sign up to save your podcastsEmail addressPasswordRegisterOrContinue with GoogleAlready have an account? Log in here.
رادیو فیکشن یک پادکست کمدی فلسفی روانشناسی جامعهشناسی اجتماعی تاریخی جغرافیایی ادبیاتی نجومی، بین سیارهای، آموزشی، جنسی، جسمی، روحی، و حتی پرورشی است. بهترین پادکست فارسی دنیا البته بعد از رادیو دیو... more
FAQs about رادیو فیکشن (داستان):How many episodes does رادیو فیکشن (داستان) have?The podcast currently has 54 episodes available.
March 04, 2025جایزه اسکار انیمیشن 2025 - حسین ملایمی و شیرین سوهانی - مصاحبه با نزدیکترین دوست این زوجاسکارانیمیشن 2025- حسین ملایمی و شیرین سوهانی - مصاحبه با نزدیکترین دوست این زوج ---------------------------------------------------------------------------------------------آرمین ولی پور خودش استاد تصویرسازیه و توی دانشگاه درس میده. حسین ملایمی و شیرین سوهانی زوج برنده فیلم کوتاه انیمیشن اسکار 2025 شدند. بعد از اصغر فرهادی تنها ایرانیهایی که جایزه ی اسکار بردند این زوج هستند. از آقای حسین ملایمی امروز پرسیدم بر میگردید ایران و گفت: به احتمال خیلی زیاد این دل و جان من رو جلا داد. باور کردم ایرانی بودن چقدر زیبا و ارزشمندهبا آرمین ولی پور که از دوره متوسطه دوم با حسین هم کلاس و دوست نزدیک بوده گفتگو کردم. این گفتگو برای جوونهای عاشق هنر و همچنین پدر و مادرهایی که نگران و چشم به آینده ی بچه ی هنرمندشون هستند به درد میخوره. حتما گوش کنید. خودم هم زیاد استودیوبرفک رفتم و از قبل این زوج رو میشناسم و باعث افتخارمه. #درسایه_سرو#انيميشن #اسکار2025 #جایزه #فیلم_کوتاهDirectors: @shirinsohani @hossein_molayemiProduction studio: @barfak_studioPr & Strategy agancies:@londonflairpr / @animationshowcase#Intheshadowofthecypress#In_the_shadow_of_the_cypress#animation #barfakstudio #hossein_molayemi #shirinsohani #barfak_studio #awardseason #indieanimation #oscars2025 #oscarnominee Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information....more36minPlay
February 21, 2025گفتگو کنار آتیش -جناب آقای محسن حکیم معانی - نویسندهجناب آقای محسن حکیم معانی اهل یزد است. سابقه ی همکاری با رادیو و البته تدریس در دانشگاه را هم دارد. تصور کنید شب است و دور آتیش نشستهایم. آتش دان ما میتونه آتش دان برنجی اعلا باشه یا یک حلب روغن ساده مثل خیلی از جاها. یک گفتگوی دور آتیشی فارغ از هر زنده باد و مرده باد. Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information....more1h 22minPlay
February 12, 2025داستان حمامی که صبح نداشتبه پسرم گفتیم از حمام عمومی دوری کند. در حقیقت من و مادرش هر دو متخصص و استاد دانشگاه هستیم. یک جفت زن و مرد عاقل و سالم وسط بحرانهایی که باید بچهمان را درست هدایت کنیم. به همین خاطر میدانیم آن تو چه خبر است. یعنی درست وقتی شما بین این همه آدم دارید از یک حوض عمومی یا نمرهی آفتاب مهتاب ندیده استفاده میکنید ممکن است کلی قارچ در ورودی شما برای مهمانی را باز ببینند. اما پسر گوش شنوا نداشت. ما هم برای اینکه یک بچهی هشت ساله اینقدر حرفمان را پشت گوش نیندازد برایش جریمه در نظر گرفتیم. هر بار حمام، معادل یک روز بیرون نرفتن از خانه و بازی نکردن توی کوچه بود. اما اگر امروز که محکومیتش را سپری میکرد فردایش دوباره راهی حمام میشد. هفتهی اول که گذشت اوضاع به هم پیچید. گاهی از لج ما وقتی پول توجیبیاش از جیبش فوران میکرد سه بار در روز حمام میرفت. حمامی آمارش را به من میداد. زنگ میزد مطب. منشی میگفت: ناصر دلاکه آقای دکتر، میتونید صحبت کنید؟ چون اولین بار گفت ناصر همتی و من نشناختم. میگفت: دکتر آقازادهاتون با این بار سومین باره رفته نمره. پسرم بدجور پیله کرده بود. ناصر ازش پرسیده بود چرا اینقدر میای حموم بچه مریض میشی. پسرم میگفت: میخوام بدونم این بخارهای حمام کجاها میتونن قایم بشن. ناصر میخندید ولی من و مادرش حرص میخوردیم. ناصر میگفت: شاید پسرتون عاشق این نوشابه خنکهای توی وانه. گفتم: توی وان؟ گفت: نترس آقای دکتر. این برادر زادهی ما یه وان از خونهاشون آورده. میدونید خونشون توی جنگ موشک خورده. البته شمال بودن هیچی نشدن. بهش میگویم: ناصر اصل مطلب رو بگو من کلی مریض دارم. - چشم چشم آقای دکتر. این برادر زادهی ما وان خونهاشون تنها چیز سالم خونهاشون بوده. این رو توش صبح به صبح دو تا کلنگ یخ میذاره. چرخ هم داره. میاره حموم به مشتریها نوشابه و دوغ خنک میفروشه. گوشی را میگذارم. صدای بوق تلفن تا نصفه شب طول میکشد. خوابم نمیبرد. اگر ماجرای راپورتهای ناصر را بفهمد، شاید برود سراغ یک حمام دیگر. نقشهی تهران را می آورم. توی محلهی ما که بیشتر از همین سه تا حمام نیست. فردا عصر میروم دوتا حمام دیگر. بهشان میگویم مواظب پسرم باشید. محمود سیرابی که حالا تازه امسال حمامش را افتتاح کرده است، یک چشم الکی میگوید: ولی آقای دکتر چرا؟ - چون داره بیماری پوستی میگیره. ولی به روش نیارین. فقط زنگ بزن مطب بگو من محمودم. لقبی هم داری ؟ - بله آقای دکتر من از اول سیرابی بودم. - بسیار خوب. آقای سیرابی. چون فامیلی بگی من یادم میره.دست میدهم و قرارداد به ظاهر شکل میگیرد. اما همین هم میشود. پسرم توسط یکی از همکلاسیهایش متوجه میشود که ناصر دلاک راپورتش را به من میدهد. چون پدر پسرک برای حمامشان گازوییل میبرد. یک بار که همراه پدرش میرود دقیقا دیالوگ من و ناصر را میشنود. اما پسرک فردا میرود سراغ محمود سیرابی. محمود هم زنگ میزند مطب و باورم نمیشود که همین اولین بار پسرک را لو میدهد. با زنم حساب میکنم. توی شش ماه گذشته محکومیتش به هزار روز رسیده است. یعنی تا پایان دوران دبستان را باید توی خانه بماند. شب دوباره خوابم نمیبرد. مهرناز کارها را رسیده و چراغ توی حیاط روشن است. یعنی شوهرش کشیک کارخانه است و خودش زودتر توی عمارت سرایداری بیدار است. میروم توی حیاط. به در اتاقشان تقه میزنم: بیداری مهرناز؟ سریع میگوید بله آقا و با روسری نیم بند خودش را از پنجره نشان میدهد. میگویم: مهرناز شما هر چند وقت یکبار توی دهاتتون میرفتین حموم؟ تعجب میکند ولی به روی خودش نمیآورد و میگوید: والا هر سه چهار روز. مادرم خدا رحمتی وسواسی بود. مخصوصا که ما سگ داشتیم و دایم میگفتن باس بریم حموم.- حمومتون چطوری بود؟ تمیز بود؟ - نه آقا. الان اینجا خیلی خوب شده. خیلی تمیزه. - مگه تو اینجا حموم میری؟ -گاهی با فرشید میریم نمره. ....... Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information....more11minPlay
January 04, 2025داستان مواجه با کتاب -مسابقه ادبی ایران کتاب- داستان نویسی:فارغ از بالا و پایین روزگار، منت بگذارید و گوش بدید و لذت ببرید:کتاب خواندن برای من از اول شکل برق گرفتگیای لذت بخش بود. از همان بچگی فکر میکردم برقکارها به خودشان برق میدهند و از ولتاژهای کم شروع میکنند تا بالاخره بتوانند سیم فاز و نول 220 ولت را توی دستهایشان بگیرند. من بارها با این ولتاژ بازی کردهام. فکر میکردم در آینده یک کتابخوان حرفهای بشوم. چون مهرداد پسر عمویم برقکار شد.ماجرای ما از یک کتاب به نام ماجراهای هکلبری فین شروع شد. هکلبری فینای که بر خلاف تام سایر خیلی صادقانه لب مطلب را گفته بود: بزنید به چاک.من از همان اول هاکلبری فین بودم و مهرداد پسر عمویم تام سایر شده بود. اینطوری هر دوتا به اندازهی کافی مسئولیت پذیر میشدیم. راستش این کتاب را از کف یک کوچهی فرعی قبل از اینکه باران تند بشود، به سرپرستی گرفته بودیم. بعد به نوبت خواندیم. اول من، چون من کتابخوان تر بودم و مهرداد برقکارتر. سه روز بعد قرار شد کتاب را بدهم به مهرداد. من دهن لق بودم و تا آمدم داستانش را تعریف کنم مهرداد گفت: خفه شو. برای همین بی صدا کتاب را گرفت و رفت. سه -چهار بار این رد و بدل شدن اتفاق افتاد. توی یک نمایشگاه کتاب، قصههای مجید خودش را به ما نشان داد. یک کتاب با جلد آبی که رویش عکس یک پسر کچل بود. پسر بچه کاملا استحاله شده بود و جز تعدادی نقطهی کمرنگ خاکستری چیزی از کلیتش پیدا نبود. طوری که هر کسی میتوانست باشد. گفتم شاید من دیر رسیدم و توی جلد پنجم طبیعی است از قبلش خبر ندارم. همیشه و حداقل توی کتاب خواندن دیر میرسیدیم که سرفرصت خواهم گفت. بعدها شنیدم توی جلدهای قبلی، مجید یتیم نبود و زیر سایهی پدر مادر داشت بزرگ میشد. چون مهرداد یتیم بود سعی کردم کتاب را از دسترسش دور نگه دارم. گفتم: ببین برنامه عوض شد. ما یه کتاب رو سه چهار بار میخونیم. بذار من سه چهار بارم رو پشت هم بخوانم.مهرداد که تازه سبیلش داشت سبز میشد همیشه خونسرد بود و این دفعه هم از سلاح خودش استفاده کرد و گفت: خفه شو!بعد از آن تصمیم گرفتیم عضو کتابخانه کانون پرورشی بشویم تا هرکسی مجزا کارش را بکند. آدمیزاد هر موقع دلش بخواهد میتواند خودش را توی یک تلهی شیک و دلخواه بیاندازد.کانون برای ما از صبح تابستان قبل از اینکه آفتاب خیلی بالا بیاید و لباسها به تنت بچسبند، شروع میشد. به خواندن انواع کتابهای آیزاک آسیموف. الکترونیک سادهاست. ترانزیستور ساده است و حتی سفرنامهی اورازان بسنده نکردم. مسابقههایی برپایهی سوال و جواب و کارت بازی: نزدیکترین کشورهای دنیا: دومینیکن و هائیتی. زن عمو میگفت: چی کاره میخوای بشی؟ جواب کوتاه بود: نویسنده.یک روز وسط مرداد، همینکه خانم جهرمی پر چادرش را کشید و رفت توی آبدار خانه، دیدم مهرداد هوس کرد کتابهای روی میزش را بخواند. کتابهای تن تن و میلو. همانجا توی فاصلهی یک چایی ریختن ساده مات شده بود. نه حرف آقای بخشی کتابدار را میشنید نه متوجه اخم خانم جهرمی شد. خانم جهرمی گفت: لطفا اینا رو بدین من. جاش اون بالاست. دیدم آقای بخشی، پیر مرد ترکهای کتابها را ازش گرفت و با کمک نردبان برد گذاشت توی بالاترین قفسه. نردبان را هم برد توی حیاط خلوت فسقلی کانون. حس کردم دوباره از فصل پاییز بیزار شدم. همین بیزاری وقتی ترمیم شد که دو سه روز بعد رفتم خانهی مهرداد پسرعمویم و مشغول بازی شدیم. میدانید که تحقیر، موتور محرک زندگی ما ایرانیهاست. رو به مهرداد گفتم: بیا مث ...... Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information....more17minPlay
December 29, 2024جایزه ادبی ایران کتاب و ماجرای سلبریتیهاآیا حضور سلبریتی ها در جوایز کتاب معنی دار است ؟ یا به قول بعضی باعث شکل گرفتن یک خز پارتی سینمایی می شود؟مسابقه داستان نویسی ایران کتاب Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information....more8minPlay
December 18, 2024درباره اپیزودهای پادکست رادیو فیکشندرباره این پادکست و اپیزودهای منتشر شده تا به حال و آینده درباره کانال یوتیوب رادیو فیکشن و پلی لیست کتابهای کودک درباره اشتراک گذاری و معرفی پادکست به دیگران Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information....more13minPlay
December 16, 2024داستان کوتاه کاسه ساز عمار پورصادق رادیو فیکشنکاسه ساز مراد خان توی دنیای متفاوتی زندگی میکند. مراد یک فامیلی ای داشت مثلا کاسه ساز. بعد با خودش حساب کرده بود این چه وضعی است بیا فامیلی ات را عوض کن. برادرها با هم جلسه گذاشتند و تصمیم گرفتند دیگر چوب این فامیلی را نخورند. دقیقا اول زمستان بود و به سبک دهههای طولانی که چپها میگفتند الان این یکی زمستان را بهار میکنیم، سعی کردند با این بغل پای کوچک البته تغییری بزرگ ایجاد کنند. فامیلی جدید حاوی کلی پسوند و پیشوند زیبا و رشک انگیز بود. چون بسیاری از همسایهها و دوست و آشناهایی که روزمره میدیدندحسرت فامیلی جدیدشان را میخوردند. ادیب زاده فر بالای راس هرم بود. ای کاش ثبت احوال کمک میکرد و با دلایل و شواهد میشد ثابت کرد که در کل خاندان ایشان کسی به شغل کاسه سازی مشغول نبوده است و این فامیلی ضایع به آنها مربوط نیست. مراد خان ادیب زاده فر رفت تا دو کیلو شیر تازهی گاو بخرد. بعد از چاق سلامتی و شوخی با اوضاع مملکت گفت: آقا دیگه من کاسه ساز نیستم. بعد اشاره زده به چاپ طلایی روی کارت بانکیاش. گفت: ادیب زاده فر. بعد تمام کارتهای بانکیاش را در آورد و توی نور مغازه نگاه کرد و با حوصله یکی از کارتها را بیرون کشید تا برای پرداخت پول شیر اقدام کند. اما قانع نشد. برگشت و دوباره پنیر و شیر و کره محلی سفارش داد. این دفعه یک کارت بانکی دیگر بیرون کشید. لبخند زد و گفت: دفتر نسیه ندارین؟ مرد شیر فروش گفت: نه. صدقه سر آخوندا دیگه نسیه نمیدیم. آقا مراد یکه خورد. کاسب قدیمی چطور از دهنش در رفته بود نسیه؟ ولی با خودش گفت اشکالی ندارد. بعد گفت: خوب پس کشک دست سازی دارین؟ مرد شیر فروش اشاره زد به گلوله های کشک توی یخچال ویترینی ایستاده. به سرعت برق زنش جلوی چشمش آمد که داشت میگفت: اینا چیه خریدی؟ آدم میبینه دلش به هم میخوره. با همون دست کثافت گاو رو دوشیدن بعد اومدن کشک گوله کردن. کشک باید پاستوریزه باشه. ولی حرفش را زده بود و یک کیلو هم کشک خواسته بود. مغازه دار یعنی عقاب. یعنی کسی که کلمه های نگفتهی شما را هم از حلقتان میکشد بیرون و از آن یک خرید درست و حسابی راه میاندازد. توی روزهای آتی به ترتیب مهمترین اتفاقات ممکن افتاد. تابلوی رو به آفتاب مغازه ی خودش از تعمیرات لوازم خانگی کاسه ساز تبدیل شد به تعمیرات لوازم خانگی. بعد بزرگتر از قبل نوشته بود : مراد ادیب زاده فر. دومینوی اتفاقات در خاور میانه درحال وقوع بود. دو تا برادر دیگرش را هم خبر کرد. آمدند مغازه، تابلو را دیدند و اسم جدیدشان را سفارش دادند. پسرش توی مدرسه یک انشا نوشته بود و تاریخچهی خانوادگی خودشان دربارهی اینکه هیچ وقت هیچ کدام از آبا و اجدادشان کاسه ساز نبودند را بیان کرده بود. بعد تغییر عنوان به فامیلی جدید را تعریف کرده بود. راست و دروغش مربوط به پسرک بود ولی گفته بود پدرم توی عنفوان جوانی در دانشگاه تهران دورهی تعمیر لوازم خانگی دیده بود و همانجا اسم استادش ادیب زاده فر یا یک همچین چیزی بود. البته رییس سازمان فنی و حرفهای آن زمان زیر گواهینامه های عکس دار آن موقع را امضا کرده بود و برای همین اسم مربی همچنان در هاله ای از ابهام بود. مراد بهش گفته بود: پسرم بهت افتخار میکنم. شاید این باعث شده بود پسرش برای تولد بخش بزرگی از پسر بچههای محل را دعوت کرده بود. البته این بار کارت دعوت نوشته بودند و با امضای ارادتمند: آرش ادیب زاده فر پایان یافته بود. خواهرش آهو هم که خیلی ازش بزرگتر بود پرسیده بود: وا آرش این چیه؟ کارت عروسیه مگه؟ صورتی با خطهای طلایی؟ آرش گفته بود: خوب بهش گفتم شیک ترین ها رو بده. اونم یه چند تا گذاشت جلوم من هم این رو انتخاب کردم. آرش سورپرایز را بیشتر کرده بود. وسط سرمای شب زمستان که هوا قرمز شده بود و سوز برف داشت با دوچرخه راه افتاد و خانه به خانه از زیر در کارت را انداخته بود توی خانه. اینطوری که معلوم بود حتما تمام این 28 نفر عجیب سورپرایز میشدند. آرش این را توی مغزش غرغره کرد و بعد اشکی که از سر سرما توی چشمش حلقه زده بود را پاک کرد. لفاف کارت دعوت ها پلاستیکی بود و حتی اگر زیر برف یا باران میماند چیزی نمیشد. خوب شد آهو توی آخرین لحظه به هر کدام یک تکه نخ با سیم بسته بود طوری که اگر برف آمد، مثل نخ بهمن بالای برفها بماند و دیده شود. بالاخره کمی معما برای بچه ها لازم و هیجان انگیز بود. آقا مراد هر روز با این وضعیت جدید به قول این جدیدیها حال میکرد. پیش خودش میگفت: چرا توی 22 سال گذشته این کار را نکرده بود. Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information....more15minPlay
November 24, 2024تربیت گرگ سیاه در مدرسه - قسمت دوم - رادیو فیکشنیک روز صبح یکی از همکارها که خودش معلم ما بود و معرفم به حساب می آمد گفت فلانی برو یک چند تا سوال بنویس از بچه ها امتحان بگیر. دستم سفت بود و سوالها همه سخت درآمد و البته متفاوت با مساله های خسته کننده ی درسی. از آن وقتهایی که آدم خودش با اطلاعات خودش حال می کند. بعد همکار و معلم سابقم را صدا کردم که بیاید چک کند. چون مدرسه غیر انتفاعی بود می ترسیدم فردا صدایشان در بیاید و بگویند بچه را می فرستیم مدرسه توی خانه ول نباشد شما چی کار داری که سوال سخت برایشان بگیری. همکارم هم کلاسش تازه شروع شده بود ولی زود آمد بیرون و سوالها را خواند و گفت خیلی خوب است. من هم رفتم سوالات را دادم آبدار چی. پیرمرد سرحال و متشخصی که توی هر دعوایی ممکن است فقط وساطت کند تا غائله بخوابد. رفت و تکثیر کرد و آورد. من هم خیلی تند و تیز رفتم توی کلاس و بچه ها را نشاندم بعد گفتم ماجرای میان ترم است و خیلی جدی است. البته مثل اینکه بهشان خبر داده بودند. بعد سوالهاشان شروع شد. ماشین حساب مجازه؟ گرسنمون شد میشه غذا بخوریم؟ و از این حرفها. دانه دانه شان را از هم جدا کردم. این یکی از اینهایی بود که به خودش هم پنالتی میزد. واقعا این نبود که خنگ باشد اصولا توی هپروت خاصی با خودش مشغول بود. آدم احمقی به چشم نمیآمد. حتی میتوانم غبطهی این طور آدمها را بخورم. آدمهایی که اصلا نیازی نیست به هیچ کسی فکر کنند. کسانی که یک هالهی مهربان و تپل اطرافشان هست و باعث میشود اصلا همیشه توی کسب و کارشان موفق باشند. شاید الان یک ادم چاق و خوش تیپ شده است که دارد با تلفن کارمندانش را مدیریت میکند و اصلا به هیچ چیزی جز آن توجه ندارد. آنجا هم نشسته بود و خیلی بی خیال با ورقهاش ور میرفت. بعد انگار اتفاق مهمی افتاده دست کرد توی کیفش و خیلی کند ماشین حسابش را درآورد و داشت بازی میکرد. همینطور نگاه میکردم که بوی نارنگی به مشامم خورد. برگشتم و دیدم یکی ته کلاس دولپی داشت میخورد. سریع رفتم بالا سرش. پوستهای نارنگی خیلی منظم روی هم و زیر نیمکتش جا خشک کرده بود. بچهها هم فهمیده بودند. بلندش کردم و خیلی اتوماتیک فرستادمش بیرون که او هم بیهیچ مقاومتی رفت. ورقهاش هم تقریبا سفید بود. تا دم در که رفتم دیدم یکی دونفر خیلی طبیعی دارند نظریاتشان را حول وحوش جواب به هم انتقال میدهند. تا وسط سکوی مخصوص معلم و نزدیک جامعلمی رسیدم که همه چیز عادی شد. بعد یکی خواست ماشین حسابش را به دیگری بدهد. گفتم خودم زحمتش را میکشم. توی حافظهی ماشین حساب یک عدد بود که باید پاک میشد. مقصد خیلی دلخور نشسته بود و دوباره داشت سقف را نگاه میکرد.نتایج امتحان خیلی واگرا بود. از ده نمره یک چندتایی 6 و 7 شده بودند و بقیه همان حوالی سه، نمره گرفته بودند. جلسه بعد رفته بودم و همان اول صبح کل تخته را از جواب پر کردم. واقعا عجیب بود. همان دانش آموزی که ته کلاس توی سامسونتش داشت مجله دانشمند قدیمی میخواند شده بود 6.5. بلندش کردم گفتم دیدم فلان سوال را درست نوشتی بیا حل کن. بلند شدو خیلی شلنگ تخته انداز آمد. بعد سعی کرد ادای معلم اش دربیاورد. البته مودبانه. چون همیشه سعی می کردم ادایی یا تکه کلامی نداشته باشم. توی مدرسه اگر چنین اتفاقی برایت بیفتد کارت تا آخرین روزی که توی آن مدرسه درس میدهی زار است. گفت: من سعی میکنم مساله رو با اطلاعات دورهی راهنمایی براتون حل کنم. یک عده از بچهها رفتند هوا. مثل پرستارهای بخش روانی انگشتم را گرفتم جلوی بینیام و گفتم: هیس! ادامه بده! ساکت شدند. مساله را که تمام کرد، یکی دیگر را صدا کردم. فکر میکردم باید از ته کلاسیها یکی را بیاورم و همینطور تصادفی برای تشویق اذهان عمومی صدایش کردم. آمد جلو. یک لنگه کفش کتانی و یکی دیگر کفش کالج پایش بود. گفتم: این چیه؟- آقا هیچی کفشه! - چرا لنگه به لنگه پوشیدی؟ سعی کرد خطر نکند و دقیقا نمیدانست الان من عصبانی هستم یا کاری به کارش ندارم. برای همین با احتیاط و مودبتر گفت: برای تنوع! منظوری نداشتیم آقا! فرستادمش تا بنشیند و کفشش را عوض کند. در پرورش بچههای شرور و لوس داشتم شکست میخوردم. ولی باکارش حال کرده بودم. Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information....more25minPlay
November 12, 2024همزاد پروریهمزادپروری - عمار پورصادق ماتریکس زندگی در ایران @fictionradio Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information....more9minPlay
November 09, 2024آدمها عوض میشوندآدمها عوض میشنحالا اصلا حق دارند به طور بنیادین عوض بشن؟ بنیادین یعنی تقریبا هر چیزی که بودن رو دور بندازن ؟ عوض شدن عقیده ی آدمها یاظواهرشون. اهان! مهمترین چیزی که یک داستان رو تبدیل به رمان میکنه همین عوض شدن شخصیت قصه است. همین سیر تحول مایی که انگار توی رمان خودمون هستیم Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information....more17minPlay
FAQs about رادیو فیکشن (داستان):How many episodes does رادیو فیکشن (داستان) have?The podcast currently has 54 episodes available.