آلیس مونرو، نویسنده کانادایی،یک سبک و عادت عجیب دارد: داستانی که در دفتر الف نوشته میشود، گاه با پارهکردن کاغذ به پایان میرسد و دوباره در دفتر دیگری، یا حتی در ذهن نویسنده، دوباره زاده میشود. این چرخهٔ پارهکردن و بازنویسی، فقط یک روشِ فنی نیست، بلکه یک سازوکار زیباییشناختی است که به خواننده امکان میدهد تجربهٔ حضور در ذهن را حس کند؛ تجربهای که از طریق زبان ساده، جملات معمولی و نگرش غیرخطی روایت میشود. تحلیل حاضر به بررسی این عادتهای بیانی میپردازد و نشان میدهد چگونه این کارکردهای فرمی با محتوای عاطفی و وجودی همسویی مییابد.چارچوب نظری درباره عادتهای بیانی مونروزبان ساده و دسترسی مستقیممونرو از زبان ساده و بیآلایش استفاده میکند تا تجربهٔ درونی را به شکلی قابلدریافت منتقل کند. جملات کوتاه یا طولانی با فرمی آرام و با فاصلههای ناگهانی در کنار هم قرار میگیرند تا گویی ذهن راوی به صورت پارهپاره، اما همهنگام، روایت میشود. این شیوه، خواننده را به میانهٔ تجربهٔ شخصی میبرد و حس نزدیکی و همسویی با تجربهٔ راوی را تقویت میکند. در برخی بخشها، فواصل زمانی نامشخص و قطعهای ناگهانی به خواننده این احساس را میدهد که زمان از وجود راوی عبور میکند و به ذهن او رسوخ میکند.زمان و راویدر کارهای مونرو، زمان به شکل خطی مطلق نیست. راوی میتواند به گذشته، حال یا آینده اشاره کند، یا از نثری غیرخطی استفاده کند که درک خواننده از رخدادها را به چالش میکشد. راوی اغلب به صورت نزدیک به تجربهٔ شخصی روایت میشود؛ گاهی با فاصلهای هشیار یا با دیدی مستقل که به تجربهٔ عاطفی یادداشت میافزاید. این وضعیتِ راویِ نزدیک/غیرخطی، به خواننده فرصت میدهد تا با تفکرِ راوی درگیر شود و به تدریج به درک عمیقتری از معناهای درون داستان برسد.فضاهای نوشتن و تبدیل فیزیکی متنیکی از نکات کلیدی در عادت مونرو، رابطهٔ بین فضا و روایت است: نوشتن در یک دفتر، پارهکردن آن دفتر، و بازنویسی در دفتر دیگری. این حرکتِ فیزیکی توان میبخشد تا تجربهٔ ذهنی به شکلِ دوبارهای از تجربهٔ زنده ارائه شود. پارهکردن دفتر میتواند به عنوان نمادی از قطع ارتباط با گذشته یا تردید نسبت به آنچه که قبلاً نوشته شده تعبیر شود. بازنویسی ذهنی، اما، نشان میدهد که تجربهٔ روزمره چقدر میتواند از طریق ذهن نویسنده بازتعریف شود تا به شکل جدیدتری به خواننده ارائه گردد. این چرخهٔ فیزیکی-روایی، به شکلِ زبانِ ساده و ساختارِ کمابیش غیرخطی، به حسِ پیوستگی و فراواقعیت در داستانها میانجامد.جزئیات زندگی روزمره و حس واقعیتمونرو با بهکارگیری جزئیات عادی زندگی، حسِ واقعیتِ بیپوشش را به داستان میآورد. خرید، گفتگوهای روزانه، صداهای محیط، یا حتی کارهای تکراریِ ساده میتواند به عنوان پایهای برای تجربهٔ عمیقتر احساساتی، حافظهای یا روانی عمل کند. این جزئیاتِ معمولی، با زبانِ سادهٔ راوی، به خواننده این امکان را میدهند که به واقعیتِ زندگیِ روزمره باور پیدا کند، در عین حال با دگرگونیِ ذهنیِ راوی در طول داستان همراه شوند. مونرو با این تکنیک، فضای پذیرش تجربهٔ شخصیِ خواننده را گسترش میدهد و در عین حال مرزهای واقعیت و خیال را به چالش میکشد.تحلیل نمونههای فرضی یا واقعی
- نمونهٔ الف: روایتِ یک روز عادی
- فرض کنید راوی در دفتر خود مینویسد: «صبح را با قهوهٔ سرد آغاز کردم. با صدای کلیدهای ماشین همسایه، ذهنم از روالِ روزمره به سمت یادآوری گذشته حرکت کرد.» جملات کوتاه و دقیق با فاصلههای زمانی ناگهانی ترکیب میشوند تا حسِ تکرارِ روزمره را تقویت کنند. زمان گویی غیرخطی است: خواننده به تدریج با تجربهٔ لحظههای گذشته و حال ترکیب میشود و با زبانِ سادهٔ راوی همسو میشود.
- نمونهٔ ب: پارهکردن دفتر و بازنویسی ذهن
- تصور کنید راوی کاغذها را پاره میکند و دوباره در دفترِ جدید مینویسد: «آنچه میخواستم بنویسم، حالا در جایی دیگر به ذهنم رسیده است.» این حرکت نه تنها به معنای بازنگریِ فکری است، بلکه میتواند بیانگرِ رهاشدگی از قالبِ نوشتههای پیشین باشد. بازنویسیِ ذهنی، با انتخاب واژههای تازه و جملات تازه، به تجربهِٔ تکراریِ همان رویداد از منظرِ تازهای میانجامد.
اگر فکر میکنید این اپیزود حال کسی رو خوب میکنه و یا به دردش میخوره براش بفرستید.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.