شوخی....
نادیا بازو به بازوی من انداخته بود . بالای تپه ای بلند ایستاده بودیم . نزدیکمان سورتمه ای روی برف بود . من التماس میکردم بیا سر بخوریم ولی..نادیا میترسید ....
این داستان شنیدنیو حتما بشنوید ....
برای شنیدن پادکست های بیشتر از من به سایت زیر مراجعه فرمایید:
http://behnaz-bostandoost.com