Share داستانهای هزارویکشب
Share to email
Share to Facebook
Share to X
By مهدی اکبریفر
5
1313 ratings
The podcast currently has 78 episodes available.
🌙شب هشتاد و سوم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب هشتاد و سوم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، کنیز پنجم با ملک نعمان گفت که:
موسی علیه السلام به نزد شعیب رسید و خوردنی از بهر شام آماده بود. پس شعیب با موسی گفت: همی خواهم که مزد آب کشیدن تو بدهم. موسی گفت: من از خانواده ای هستم که عمل آخرت را به متاع دنیا نفروشند و به زر و سیمش ندهند. شعیب گفت: ای جوان، تو مرا مهمان هستی، عادت من و پدران من این است که مهمان گرامی بدارند. پس موسی بنشست و خوردنی بخورد. پس از آن شعیب موسی را تا هشت سال مزدور گرفت و مزدش را کابین کردن یکی از دختران خود قرار داد و عمل موسی مهر دختر شعیب بود. چنان که در قرآن مجید مسطور است:
«إنی ارید آن انکحک احدى ابنتى هاتین على ان تَاجِرَنی ثمانی حجج»
(= می خواهم یکی از این دو دخترم را زن تو کنم به شرط آنکه هشت سال مزدور من باشی ).
و شخصی به یکی از یاران خود که سالها او را ندیده بود گفت که: مدتی است ترا ندیده ام. جواب گفت که: ابن شهاب مرا از تو مشغول کرده، آیا ابن شهاب را میشناسی؟ آن شخص گفت: آری میشناسم و او سالهاست که همسایه من است، ولی با او تکلم نکرده ایم. گفت: چون تو او را فراموش کرده ای خدا را فراموش کرده ای. اگر خدا را دوست میداشتی همسایه خود را دوست میداشتی. مگر ندانسته ای که همسایه را به همسایه حقی است بزرگ مانند حق خویشی.
و حذیفه گفته است که: با ابراهیم ادهم به مکه اندر بودیم و شقیق بلخی نیز در آن سال به حج آمده بود. در طواف با هم گرد آمدیم. ابراهیم با شقیق گفت: شما را عادت چگونه است؟ شقیق گفت: چون خوردنی پدید آریم بخوریم و چون گرسنه بمانیم شکیبایی پیشه کنیم. ابراهیم گفت: سگان بلخ چنین کنند. ولکن ما را اگر چیزی به هم رسد به فقیران بخش کنیم و چون گرسنه مانیم خدا را شکر گزاریم. پس شقیق در پیش روی ابراهیم بنشست و روی مذلت بر خاک نهاد و گفت: تو مرا استاد هستی.
پس کنیز پنجم خاموش شد و پیرزن پیش آمد و آستان ملک نعمان را نه بار بوسه داد و گفت: ای ملک، در باب زهد و پرهیز سخنان کنیز نیوشیدی، من نیز پاره ای از آن چیزها که از بزرگان سلف شنیده ام باز گویم.
گفته اند که: امام شافعی شب را به سه بخش کردی. بخش اول از برای علم و بخش دوم از برای خواب و بخش سوم از برای عبادت بود.
و امام ابوحنیفه را عادت این بود که نیمی از شب را زنده داشتی. روزی به راهی میگذشت. کسی با دیگری همی گفت و به سوی امام ابوحنیفه اشارت همی کرد که این تمامت شب را زنده دارد. ابوحنیفه چون این بشنید گفت: از خدا شرم دارم که مرا مدحت کنند به چیزی که در من نباشد. پس از آن، تمام شب زنده می داشت.
و ربیعی گفته است که: شافعی در ماه رمضان هفتاد ختم قرآن کردی و هر هفتاد را در نماز تلاوت می کرد. و شافعی گفته است که: ده سال نان جوین سیر نخوردم زیرا که سیری دل را سیاه کند و فطانت را ببرد و خواب بیاورد.
و از عبدالله بن معد روایت شده که او گفت: از محمد بن ادریس شافعی پرهیزگارتر کسی ندیدم. روزی حارث تلمیذ مزنی که او از نیکو داشت این آیه تلاوت کرد:
«هذا یوم لا ینطقون و لا یؤذن لهم فیعتذرون»
(= این روزی است که کس سخن نگوید. آنها را رخصت ندهند تا پوزش خواهند ).
امام شافعی را دیدم که تنش بلرزید و گونه اش زرد شد و مضطرب گردید و بیهوش افتاد.
و یکی از ثقات گفته است که: به بغداد رفتم. شافعی در آنجا بود. من به کنار دجله نشستم تا وضو بگیرم. شخصی بر من بگذشت و گفت: ای پسر، وضو را نیکو بگیر. چون به او نگاه کردم دیدم که مردی است می رود و جماعتی از پی او روان اند. من وضو را زود به انجام رسانیده بر اثر ایشان روان شدم. آن شخص به سوی من نگاه کرد و گفت: حاجتی داری؟ گفتم: آری، از آنچه خدا به تو آموخته به من بیاموز. گفت: آگاه باش که هر که با خدا راست گوید نجات یابد و هر کس به دین خود مهربان باشد از هلاک برهد و هر کس در دنیا زهد بورزد چشمش به روز قیامت روشن گردد. و گفت: از دنیا روی بگردان و به آخرت راغب باش و در همه کارها راستگو باش تا رستگار شوی. این سخنان گفت و برفت. من پرسیدم که این شخص که بود؟ گفتند: امام شافعی بود. و امام شافعی میگفت که: من دوست دارم که مردم از علم من سودمند شوند، ولی هیچ چیز از آن را به من نسبت ندهند.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
🌙شب هشتاد و دوم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"چون شب هشتاد و دوم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، کنیزک با ملک نعمان گفت که: خواهر بشر حافی نزد احمد بن حنبل رفت و گفت: ای پیشوای دین، ما طایفه ای هستیم که شبها پشم همی ریسیم و روزها صرف معاش کنیم و بسیار شبها به فراز بام نشسته ایم و مشعلهای بزرگان بغداد بر ما پرتو همی اندازد و ما به روشنایی آن چرخ می رسیم. آیا این بر ما حرام است یا نه؟ احمد گفت: تو کیستی؟ گفت: خواهر بشر حافی هستم. احمد گفت: ای طایفه بشر، من پیوسته پرهیز و زهد شما را از خدا می خواهم.
و عارفی گفته که: چون خدا از برای بنده خیری بخواهد در طاعت بر او بگشاید.
و مالک بن دینار چون از بازار درگذشتی و به چیزی میل کردی میگفت: ای نفس، در آنچه می خواهی با تو موافقت نخواهم کرد و باز او گفته که سلامت در مخالفت نفس است و گرفتاری در پیروی اوست.
و منصور بن عمار گفته که: سالی از راه کوفه قصد مکه کردم. در شبی تاریک می رفتم، آواز تلاوتی شنیدم تا اینکه به این آیه رسید:
«یا ایها الذین آمنوا قوا انفسکم و اهلیکم نارا وقودها الناس و الحجاره »
(= ای کسانی که ایمان آورده اید، خود و خانواده خود را از آتشی که هیزم آن مردم و سنگها هستند، نگه دارید).
چون آیه بخواند صدای افتادن کسی شنیدم و چگونگی ندانستم. چون روز شد، جنازه ای دیدم که پیرزنی از عقب او روان بود. از پیرزن پرسیدم که جنازه از کیست؟ گفت: این مردی بود دوش بر ما می گذشت و پسر من نماز می کرد. آیه ای از قرآن بخواند. زهره آن مرد بشکافت و بیفتاد و بمرد.
پس کنیزک پنجم پیش ملک بایستاد و بر زمین بوسه داد و گفت:
مسلمه بن دینار گفته است که: چون دلها پاک شوند گناهان بزرگ و کوچک بخشیده گردد و چون بنده ای ترک گناهان کند، در کارهای او گشایش به هم رسد و گفته است: هر نعمت که انسان را به خدا نزدیک نکند او محنت است و گفته است: که قلیل دنیا از کثیر آخرت مشغول گرداند.
و از ابوحازم پرسیدند که: غنی ترین مردم کیست؟ گفت: آن کس است که عمر در طاعت خدا صرف کند. و احمق ترین مردم را پرسیدند. گفت: آن کس است که آخرت را به دنیای دیگران می فروشد.
و روایت کرده اند که موسی علیه السلام چون به آب مدین برسید گفت:
«رب انی لما انزلت الى من خیر فقیر »
(= ای پروردگار من، من به آن نعمتی که برایم می فرستی نیازمندم. )
پس موسی از پروردگار درخواست کرد و از مردم چیزی نخواست. چون دو دختر شعیب بیامدند، ایشان را آب بداد. چون ایشان برفتند ماجرا به پدر باز گفتند. شعیب گفت: شاید او گرسنه است. پس با یکی از دو دختر گفت: به سوی او بازگرد و او را به نزد من آر. چون دختر برفت، روی خود بپوشید و با موسی گفت: پدرم ترا همی خواهد که مزد آب دادن ترا بدهد. موسی را این سخن ناخوش آمد و خواست که نرود. و آن زن خداوند سرین بزرگ بود و باد جامه او را یک سو میکرد. موسی را چشم بر سرین او افتاد. نخست چشم خود بپوشید. پس از آن با دختر گفت: تو از عقب من بیا. پس موسی از پیش و دختر از پی او همی رفتند تا نزد شعیب رسیدند و خوردنی از برای شام آماده بود.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
🌙شب هشتاد و یکم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب هشتاد و یکم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، شخصی از رسول خدا خواهش پند دادن کرد. پیغمبر فرمود: پند من این است که در دنیا مالک و زاهد باش و در آخرت مملوک و طامع شو. آن مرد گفت: این چگونه می شود؟ پیغمبر گفت: هر کس که در دنیا زهد بورزد، به دنیا و آخرت مالک شود.
غوث بن عبدالله گفت که: در بنی اسرائیل دو برادر بودند. یکی به آن دیگری گفت: چه کار کرده ای که از آن ترسان هستی؟ گفت: روزی از مرغ فروش مرغی خریده به خانه آوردم و به میان مرغانی که از او نخریده بودم بینداختم. تو بازگو که چه کار کرده ای که باعث بیم و ترس باشد؟ گفت: من هر وقت که به نماز برخیزم می ترسم که عمل از برای پاداش کرده باشم. پدر ایشان مقالت ایشان را بشنید و گفت: خداوندا اگر راست می گویند تو ایشان را بمیران و به سوی خود ببر.
و عبدالله بن جبیر گفته است که خدمت فضاله رسیدم و تمنای پند و وعظ از او کردم گفت: دو خصلت یاد گیر، یکی آنکه به خدا شریک مپسند و دیگری آنکه هیچ یک از بندگان خدا را میازار که شاعر گفته:
مها زورمندی مکن بر کهان
که بر یک نمط مینماند جهان
سر پنجه ناتوان بر مپیچ
که گر دست یابد برآیی به هیچ
چون کنیز دومین سخن به انجام رسانید. پست تر نشست و کنیز سیم پیش آمد و گفت: زهد را بامی است وسیع، ولی من شمه ای از آن چیزها که از صلحای گذشته ام شنیده ام همی گویم و آن این است که یکی از عرفا گفته است که: من از مرگ خشنود هستم و در زندگی راحتی نمیدانم، مگر آنکه میانه من و عملهای من حایل و حاجب است.
و عطاء سلمی را عادت این بوده است که هر وقت از وعظ و پند فارغ می شد گونه اش زرد گشته اندامش میلرزید. از سبب این حالت بازپرسیدند. گفت: کاری بزرگ در پیش دارم و آن این است که می خواهم به طاعت پروردگار قیام نمایم.
و به همین سبب امام زین العابدین بن حسین علیهما السلام چون به نماز بر می خاست می لرزید. از سبب ارتعاش او پرسیدند. گفت: آیا میدانید برخاستن من از برای کیست و با که سخن می گویم؟
و سفیان ثوری گفته که: نگاه کردن به ستمکاران گناهی بزرگ است.
پس کنیز سیم به کنار رفت و کنیز چهارم به طرف بساط بوسه داد و گفت:
روایت کرده اند که بشر حافی گفته است که از خالد شنیدم که گفت: بر شما باد دوری از شرک خفی. بشر حافی گوید گفتم: شرک خفی چیست؟ گفت: این است که یکی از شما نماز کند و رکوع و سجود را طول دهد.
و عارفی گفته است که: کارهای نکوکار، کردارهای بد است.
و یکی از عرفا گفته است که: از بشر حافی التماس کردم که چیزی از حقایق با من بگوید. گفت: ای فرزند، این علم نشاید به همه کس بیاموزیم مگر از هر پانصد تن یکی را، مثل زکات سیم سکه دار.
ابراهیم بن ادهم گوید که مرا خوش آمد از آن سخنی که وقتی بشر به نماز ایستاده بود من نیز به او اقتدا کردم و نماز همی گزاردیم که مردی برخاست کهن جامه و گفت: ای قوم، از راست فتنه انگیز پرهیز کنید و اما دروغ سودمند عیبی ندارد و سخن فراز گفتن به کسی که چیز ندارد سود نمی بخشد. چنانچه در پیش خداوند خود خاموشی ضرر ندارد. ابراهیم گفته است که: دیدم از بشر حافی دانگی بیفتاد. برخاسته درمی بدو دادم. نگرفت. گفتم: این درم حلال صرف است. گفت: من نعمت دنیا به نعمت عقبی اختیار نکنم
و روایت شده است که خواهر بشر حافی نزد احمد بن حنبل رفت.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
( 1- در نسخه های عربی «سقط عنه دانفا» آمده است. دانگی بیفتاد در همه نسخه های ترجمه تسوجی تکرار شده و معنی عبارت عربی آن این است که پشیزی مسین از دست او بر زمین افتاد )
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
🌙شب هشتادم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"چون شب هشتادم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، وزیر دندان با ضوءالمکان گفت که:
کنیز دویم پیش آمده در پیش ملک نعمان هفت بار زمین ببوسید. پس از آن گفت که:
لقمان با پسرش گفت: سه چیز است که شناخته نمی شود مگر در سه وقت. نخست بردباری است که شناخته نمی شود مگر به هنگام خشم. دوم دلیری است که شناخته نمی شود مگر در جنگ. سیم دوست است که شناخته نمی شود مگر در وقت نیازمندی بر او.
و گفته شده است که ستمکار زیانکار است اگرچه مردم او را مدحت گویند و ستم رسیدگان آسوده اند اگرچه مردم ایشان را مذمت کنند. و خداوند عالم فرموده است:
«لا تحسبن الذین یفرحون بما اتوا و یحبون ان یحمدوا بما لم یفعلوا فلا تحسبهم بمفازه من العذاب و لهم عذاب الیم»
(= آنان را که از کارهایی که کرده اند شادمان شده اند و دوست دارند به سبب کارهای ناکرده خویش هم مورد ستایش قرار گیرند، مپندار که در پناهگاهی دور از عذاب خدا باشند. برایشان عذابی دردآور مهیاست.)
و پیغمبر علیه السلام گفته که: کارها با نیت است.
و بدان ای ملک، که بهترین چیزها که در انسان است دل است. هرگاه طمع اندر دل شخصی افزون شود، از حرص بمیرد. و اگر ناامیدی دل او را غلبه کند، از افسوس و حسرت بمیرد و هرگاه خشم مرد سخت باشد، رنجش بیشتر شود و هرگاه سعادت رضامندی یابد، از ناخوشیها ایمن گردد و اگر بیم و ترس بر او غالب باشد، حزنش بسیار گردد و در مصیبتها ناله و جزع نماید و هرگاه مالی به دست آورد، به آن مال از ذکر خدا مشغول شود، و اگر فاقه و تنگدستی روی دهد به اندوه مشغول شود. پس در هر حال از برای انسان چیزی بهتر از ستایش پروردگار و مشغول شدن به کاری که تحصیل معاش و اصلاح معاد شود نیست.
از عالمی پرسیدند که: شریرترین مردم کیست؟ به پاسخ گفت: آن کس که شهرت او بر مروتش غالب آید و در کارهای بزرگ، همتش قاصر شود.
پس از آن گفت: اما اخبار زهد بدین گونه است که هشام بن بشر می گوید: از عمر بن عبید پرسیدم که: حقیقت زهد چیست؟ جواب داد که: زهد را پیغمبر صلی الله علیه و آله بیان کرده که زاهد آن کس است که گور را فراموش نکند و فانی را بر باقی نگزیند و فردا را از عمر خویش نشمارد و خویشتن را از مردگان حساب کند.
و گفته اند که ابوذر میگفت که: فقر در نزد من بهتر از غناست و بیماری بهتر از صحت است. بعضی از شنوندگان این سخن گفته اند که: خدا بیامرزد ابوذر را. بهتر این است که شخص به هر حالتی که خدا خواسته است خشنود باشد.
و بعضی از ثقات گفته اند: با ابن ابی اوفی نماز صبح به جا آوردیم. سوره «یا ایها المدثر » همی خواند. چون به آیه
«فاذا نُقر فی الناقور » (= و آنگاه که در صور دمیده شود)
رسید، مرده، بیفتاد.
و روایت کرده اند که ثابت بنانی چندان گریست که نابینا شد. مردی بیاوردند که معالجه کند. آن مرد گفت: معالجه به شرطی کنم که دیگر گریه نکنی. ثابت گفت که: اگر چشمان من گریه نکنند چه خوبی دارند و به چه کار آیند؟
مردی به محمد بن عبدالله صلى الله علیه و آله گفت: پندم ده.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
🌙شب هفتاد و نهم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"چون شب هفتاد و نهم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، پس کنیز گفت: ای ملک، شمه ای از آداب قضات با تو بگویم. بدان که قاضیان شهر مردم را باید به یک رتبت بدارند و یکسان شمارند تا اینکه قوی طمع در جور ضعیفان نکند و ضعیفان از عدل مایوس نشوند. و نیز قاضی باید که از مدعی گواه بخواهد و به منکر سوگند دهد و صلح را در میان مسلمانان جایز داند، مگر صلحی که حلال را حرام و حرام را حلال کند و اگر دانستن چیزی به قاضی دشوار شود باید رجوع کند و بداند و به سوی حق باز گردد. زیرا که حق فرض است و میل به حق بهتر است از ایستادگی در باطل. پس قاضی باید خصمها را برابر داند و گواه از مدعی بخواهد. اگر گواه حاضر شود به مقتضای سخن گواه حکم کند. اگر گواه نداشته باشد مدعی علیه را سوگند دهد و گواهی عدول مسلمین را قبول کند. زیرا که حکم خدا این است که حکم به ظاهر کند که باطن را جز خدا کس نداند و قاضی را واجب است که در شدت اندوه و در غایت گرسنگی حکم نکند و از حکم کردن جز خدا منظوری نداشته باشد. زیرا که اگر نیت را خالص کند و میانه خود را با خدا نیکو کند، خدا نیز میانه مردم را با او نیکو گرداند.
و زُهَری(1) گفته است که: سه چیز است که اگر در قاضی یافت شود از قضاوت معزول گردد: یکی آن است که لئیمان را گرامی بدارد و بخواهد که او را مدحت گویند و معزول را ناخوش شمارد.
روایت است که عمر بن عبد العزیز شخصی را از قضاوت معزول کرد. قاضی گفت: چرا معزولم کردی؟ عمر گفت: شنیدم که زیاده از اندازه خویش سخن میگویی.
پس کنیز نخستین خاموش شد و کنیز دومین پیش آمد.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
( 1- معروف به ابن شهاب، محدث مشهور که با چهار تن از یاران پیامبر همنشین بوده است. )
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
🌙شب هفتاد و هشتم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
🌙شب هفتاد و هفتم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب هفتاد و هفتم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون حاجب آگاه شد که ضوءالمکان به جای پدرش به سلطنت مینشیند پس حاجب به وزیر دندان گفت: قصه عجیبی است و بدان ای وزیر، که خدای تعالی راحتی شما را خواسته و چنان شده است که آرزو داشتید. چون که خداوند ضوءالمکان را به شما برگردانیده و او و خواهرش نزهت الزمان به همراهی من به خدمت پدر می شتافتند. چون وزیر دندان این بشنید بسی شاد شد و به حاجب گفت: ما را از حکایتشان بیاگاهان و سبب غیبت طولانی شان را بیان نما. پس حاجب حال نزهت الزمان بیان کرد تا جایی که او را به زنی گرفته بود و همچنین از قصه ضوءالمکان تا جایی که می دانست بگفت. پس چون حاجب گفتار را به پایان رسانید، وزیر دندان شخصی فرستاد، امرا و وزرا و اکابر را بخواند و به ایشان اطلاع داد آنچه را که اتفاق افتاده بود. پس همگی شگفت ماندند و برخاسته نزد حاجب آمدند و در پیش او زمین ببوسیدند. حاجب با وزیر دندان نشسته بودند. سایر بزرگان دولت را بنشاندند و در سلطنت ضوءالمکان مشورت کردند. همگی را اشارت بدین شد. حاجب روی به وزیر دندان کرده گفت: من همی خواهم که پیش از شما نزد ضوءالمکان رفته او را از آمدن شما بیاگاهانم و با او بگویم که شما او را به سلطنت اختیار کردید. وزیر دندان تدبیر حاجب بپسندید. حاجب برخاست و وزیر دندان و سایر وزرا و امرا به تعظیم او برخاستند و هر یک جدا جدا به حاجب ثنا می گفتند و ستایش همی کردند که حاجب نزد ضوءالمکان خدمتگزاری ایشان ظاهر سازد. وزیر دندان خادمان خود را امر کرد که پیش رفته در یک منزلی بغداد خیمه ها بر پا کنند.
پس حاجب نزد ضوءالمکان و نزهت الزمان بیامد و ایشان را آگاه کرد. آنگاه سوار شدند و وزیر دندان و لشکریان نیز سوار گشتند و همی رفتند تا به یک منزلی بغداد رسیدند. در آنجا فرود آمدند. وزیر دندان اجازت خواسته نزد ضوءالمکان و نزهت الزمان رفت و ایشان را از مرگ پدر آگاه کرد و بشارت نیز بداند که مردم ضوءالمکان را به سلطنت بگزیدند. ایشان به مرگ پدر گریان شدند و سبب مرگ باز پرسیدند.
[ماجرای عجوز ذات الدواهی و ملک نعمان از زبان وزیر دندان]
وزیر دندان گفت: ای ملک، بدان که ملک نعمان چون از نخجیرگاه بازگشت و شما را برجا نیافت دانست که به زیارت بیت الله رفته اید. در خشم شد و تنگدل گشت، تا شش ماه جستجو می کرد. اثری از شما پدید نشد. چون از غیبت شما یک سال درگذشت، عجوزی که آثار زهد و صلاح در او پدید بود بیامد و پنج دختر باکره خورشید مثال با خود بیاورد و آن دختران با غایت نکویی و جمال، حکیم و ادیب و تاریخدان بودند. آن پیرزن در پیش ملک حاضر شده آستانه ملک را ببوسید. ملک چون آثار زهد در او مشاهده کرد او را نزدیک خود خواند. پیرزن گفت: ای ملک، پنج کنیز با خود آورده ام که هیچ سلطانی چنان کنیزها ندارد که خداوندان حسن و خرد و ادب و علم و معرفت هستند. ملک کنیزکان را حاضر آورد. از دیدن جمال ایشان شادمان گشت و گفت: هر یک از شما چیزی را که آموخته اید بازگویید.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
🌙شب هفتاد و ششم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب هفتاد و ششم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، تونتاب بترسید و گونه اش زرد شد و به آواز بلند گفت که: قدر نیکوییهای من ندانست و گمان دارم که مرا با گناه خویش شریک کرده. ناگاه خادم بانگ بر وی زد که: ای دروغگو، تو گفتی که من شعر نخوانده ام و خواننده را نشناسم! مگر خواننده اشعار رفیق تو نبود؟ تونتاب چون خشم خادم را بدید هراسان گشت و با خود گفت: به بلایی که همی ترسیدم بیفتادم. پس این بیت بخواند:
وه که در محنتی بیفتادم
که پدیدار نیست پایانش
آنگاه خادم بانگ بر غلامان زد که او را از خر به زیر آرید. غلامان تونتاب را از خر به زیر آوردند و بر اسب بنشاندند. غلامان پاسبانی کرده با قافله اش همی بردند. ولی خادم با غلامان گفته بود که او را عزیز بدارید و اگر مویی از او کم شود یکی از شما به عوض آن مو کشته خواهد شد. چون تونتاب غلامان در گرد خود دید، از زندگی طمع ببرید و با خادم گفت که: ای سرهنگ، به خدا سوگند که مرا با کس همسری و برادری نیست، با این جوان خویشی ندارم. من مردی ام تونتاب. این جوان را بیمار در مزبله افتاده یافته ام.
الغرض، تونتاب با ایشان همی رفت و هر ساعت هزار خیال می کرد و خادم او را می ترسانید و خندان خندان می گفت که این جوان خاتون را بدخواب کرد. چون به منزل فرود آمدندی خادم خوردنی می خواست و با تونتاب خوردنی همی خوردند. پس از آن قدحی شکر گداخته و یخ بر او ریخته می آوردند. خادم با تونتاب قدح بنوشیدندی ولی اشک چشم تونتاب از بیم خشک نمی شد و منزل به منزل همی رفتند تا به سه منزلی بغداد رسیدند و در آنجا فرود آمده برآسودند و خوردنی خورده بخسبیدند.
علی الصباح، بیدار گشته همی خواستند که محملها ببندند ناگاه گردی جهان را فرو گرفت و هوا را تیره کرد. حاجب بانگ بر غلامان زد که محملها ببندید. پس حاجب با غلامان سوار شدند و به سوی گرد برفتند. دیدند سپاهی است انبوه. حاجب را عجب آمد و حیران بایستاد. لشکریان چون حاجب و غلامانش را بدیدند پانصد سوار از ایشان جدا گشته به سوی حاجب بیامدند
حاجب و غلامانش را چون نگین انگشتری در میان گرفتند و هر پنج تن از لشکریان به یکی از غلامان حاجب گرد آمدند. حاجب با لشکریان گفت: از کجایید که با ما بدین سان رفتار می کنید؟ ایشان گفتند: تو کیستی و از کجایی و به کجا روانه ای؟ حاجب گفت که: من حاجب امیر دمشق، ملک شرکانم، خراج دمشق و هدایا به بغداد پیش ملک نعمان پدر ملک شرکان می برم. چون سخن حاجب شنیدند دستارچه به دست گرفته بخروشیدند و گریان گشتند و با حاجب گفتند که: ملک نعمان با زهر کشته شد و بر تو باکی نیست. تو به نزد وزیر دندان بیا با او ملاقات کن. حاجب از این سخن گریان شد و همی رفتند تا به لشکریان برسیدند و وزیر دندان را از آمدن حاجب آگاه کردند.
وزیر دندان امر کرد که خیمه ها بر پا کردند. به فراز سریری به میان خیمه اندر بنشست و حاجب را پیش خود خواند و احوال باز پرسید. حاجب وزیر را بیاگاهانید که حاجب امیر دمشق است و خراج و هدایا از بهر ملک نعمان می برد. وزیر دندان چون نام ملک نعمان بشنید گریان شد و گفت: ملک نعمان را به زهر کشتند و پس از کشته شدن او در میان مردم اختلاف پدید آمد که مملکت را به که سپارند و پادشاهی از آن که باشد و خلافشان به جدال انجامید. قضات اربعه از جنگ منعشان کردند. پس از آن اتفاق کردند که نکنند جز آنچه قضات اربعه رای دهند. پس متفق شدند که بفرستند نزد ملک شرکان و او را به سلطنت بخوانند. ولی جمعی سلطنت پسر دوم او، ضوءالمکان را می خواستند که با خواهرش نزهت الزمان سفر کرده ولی چون کسی را چند سال است از ایشان خبر نیست ناچار ما را به سوی شرکان فرستادند. چون حاجب دانست که زوجه اش سخن به صدق گفته، پس از مرگ سلطان بسی غمگین شد ولکن به وجود ضوءالمکان بسیار شاد شد. چه او در بغداد به جای پدرش به سلطنت مینشست.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
🌙شب هفتاد و پنجم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب هفتاد و پنجم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، نزهت الزمان گفت: خدای تعالی ترا به او برساند. پس از آن نزهت الزمان با خادم گفت: با او بگو که بیتی چند در شکایت جدایی بخواند. خادم بدان سان که خاتون گفته بود با ضوءالمکان بگفت. ضوءالمکان آهی بر کشید و این ابیات بخواند:
کسی مباد چو من خسته، مبتلای فراق
که عمر من همه بگذشت در بلای فراق
غریب و عاشق و بیدل، فقیر و سرگردان
کشیده محنت ایام و داغهای فراق
کجا روم؟ چه کنم؟ حال دل کرا گویم؟
که داد من بستاند؟ دهد سزای فراق
پس از آن اشک از دیدگان بریخت و این ابیات بخواند:
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد، دامان شکیبایی
ای درد توام درمان، در بستر ناکامی
وی یاد توام مونس، در گوشه تنهایی
چون نزهت الزمان ابیات بشنید، دامن خیمه بالا کرده به ضوءالمکان نظر انداخت و او را بشناخت. فریاد زد و نام ضوءالمکان به زبان راند. ضوءالمکان نیز بدو نگاه کرده بشناخت. فریاد زد و نام نزهت الزمان به زبان راند. نزهت الزمان خود را به کنار برادر انداخت و او را در آغوش کشید. هر دو بیهوش بیفتادند. خادم چون این بدید از حالت ایشان شگفت ماند. چون به هوش آمدند، نزهت الزمان را شادی و انبساط روی داد و اندوه و محنتش برفت و این ابیات بخواند:
بعد از این نور به آفاق دهم عالم را
که به خورشید رسیدیم و غبار آخر شد
صبح امید که بُد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز
قصه غصه که از دولت یار آخر شد
چون ضوءالمکان ابیات بشنید، خواهر خود را در آغوش کشید و از غایت شادی همیگریست و این ابیات همی خواند:
امروز مبارک است فالم
کافتاد نظر بدین جمالم
الحمد خدای آسمان را
کاختر به در آمد از وبالم
خواب است مگر که می نماید
یا عشوه همیدهد خیالم
پس ساعتی به در خیمه بنشستند. پس از آن نزهت الزمان با برادر گفت: برخیز و به خیمه اندر آی و ماجرای خویش بازگو تا من نیز حکایت حدیث کنم. ضوءالمکان گفت: نخست تو سرگذشت خود بگو. نزهت الزمان ماجرای خود از آغاز تا انجام بازگفت. پس از آن گفت: منت خدای را که ترا باز رساند. چنان که هر دو با هم از بغداد به در آمده بودیم باز با هم به بغداد آمدیم. پس از آن گفت: برادرم شرکان مرا به این حاجب کابین بسته که مرا به نزد پدر برساند. حکایت من همین بود. اکنون تو حکایت بازگو.
ضوءالمکان ماجرا بر او بخواند و گفت: ای خواهر، این تونتاب همه مال خود به من صرف کرده و شب و روز در خدمتگزاری من پیاده و گرسنه می آید و مرا سواره همی آورد. نزهت الزمان گفت: اگر خدا بخواهد او را پاداش نکو دهیم.
پس از آن نزهت الزمان خادم را بخواست و گفت: آن بدره زر که در نزد توست به مژدگانی به تو دادم. اکنون برو و خواجه را زودتر نزد من آر. خادم شادان به پیش حاجب رفت و پیغام ملکه برسانید. حاجب نزد ملکه بیامد دید که با برادر خود ضوءالمکان نشسته است. حاجب از چگونگی بازپرسید. نزهت الزمان حکایت را به حاجب فرو خواند. پس از آن با حاجب گفت: آگاه باش که تو کنیز نگرفته ای بلکه دختر ملک نعمان گرفته ای و من نزهت الزمان و این برادر من ضوءالمکان است. حاجب چون این سخن بشنید حق بدو آشکار شد و یقین کرد که ملک نعمان را داماد گشته. با خود گفت: چون به بغداد روم نیابت مملکتی را از ملک بستانم. پس از آن حاجب روی به ضوءالمکان کرده به سلامت او تهنیت گفت و خادمان را امر کرد که خیمه ای جداگانه و اسبی از بهترین خیل بهر ضوءالمکان آماده کنند و نزهت الزمان با حاجب گفت: قصد من این است که با برادر به خلوت اندر نشینیم و رازها به همدیگر بگوییم و از صحبت هم سیر شویم، چه دیرگاه است که از هم جدا گشته ایم. حاجب گفت: حکم از آن شماست. پس حاجب از نزد ایشان بیرون شد و شمع و حلوا از برای ایشان بفرستاد و سه دست جامه دیبا برای ضوءالمکان بفرستاد. پس نزهت الزمان با حاجت گفت: تونتاب را حاضر گردان و از برای او مرکوبی ترتیب کن و بگو که در چاشت و شام، سفره از برای ما بگسترند. حاجب پذیرای حکم شد و چند تن از خادمان به جستجوی تونتاب روان ساخت. خادمان او را همی جستند که دیدند پالان بر خر نهاده و انبان توشه بر او بسته گریختن را آماده است و از جدایی ضوءالمکان گریان است و می گوید که: افسوس به جوانی ضوءالمکان که بسیار پندش گفتم سودمند نیفتاد، کاش می دانستم که عاقبت کار او چگونه خواهد شد. هنوز سخن تونتاب به انجام نرسیده بود که خادمان بر او گرد آمدند. تونتاب چون خادمان را دید که بر وی گرد آمده اند گونه اش زرد شده بترسید.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
🌙شب هفتاد و چهارم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"*بدره زر: کیسه طلا
چون شب هفتاد و چهارم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، خادم با ضوءالمکان گفت: یا سیدی، امشب سه بار به سوی تو آمده ام و خاتون ترا به نزد خود می خواند. ضوءالمکان گفت: خاتون کیست و رتبت او چیست که مرا نزد خود خواند؟ نفرین خدا بر او و شوهر او باد. پس ضوءالمکان به خادم دشنام میداد و خادم جواب گفتن نمی توانست زیرا که خاتون سپرده بود که بی رضای او سخن نگوید و اگر قصد آمدن نداشته باشد نیاوردش و اگر نیاید بدره زر بدو بدهد. پس خادم با فروتنی گفت: ای فرزند، نسبت به تو از من خطایی و ستمی نرفته و نخواهد رفت، قصد من این است که به لطف و خوشی به نزد خاتون شوی و به سلامت و خرسندی بازگردی و ترا بشارتی خواهیم داد.
چون ضوءالمکان این بشنید برخاست و با خادم برفت. تونتاب نیز برخاسته بر اثر او همی رفت و با خود می گفت: افسوس بر جوانی او که فردا کشته شود. پس ضوءالمکان با خادم و تونتاب از پی ایشان همی رفتند تا به نزدیک خیمه رسیدند. خادم پیش نزهت الزمان رفت و گفت: آن کس را که میخواستی آوردم. جوانی است نکوروی و نشان بزرگی از جبینش آشکار است. نزهت الزمان چون این بشنید دلش تپیدن گرفت و با خادم گفت: نخست او را بگو که بیتی چند بخواند که از نزدیک آواز او بشنوم. پس از آن از نام و نشان و شهر او باز پرس خادم با ضوءالمکان گفت: نخست بیتی چند بخوان که خاتون از نزدیک آواز ترا بشنود. پس از آن از نام و نشان و شهر خویش بازگو. ضوءالمکان گفت: اطاعت کنم. ولکن مرا حکایتی است بس عجیب که به آن سبب من چون باده گساران مستم و مانند مصیبت زدگان حیران و غرق دریای فکرتم. نزهت الزمان چون این بشنید گریان شد و با خادم گفت: از او باز پرس که از کسی جدا گشته ای؟ خادم باز پرسید. ضوءالمکان گفت: از پدر و مادر و پیوندان جدا گشته ام، ولی عزیزترین ایشان نزد من خواهری بود که روزگار مرا از او دور کرده. نزهت الزمان چون این سخن بشنید گفت: خدای تعالی ترا به او برساند.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
*جبین: پیشانی
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
The podcast currently has 78 episodes available.
7,797 Listeners
193 Listeners
2,389 Listeners
423 Listeners
44 Listeners