Share حافظ و حافظپجوهی (پادکست حافظپجوهی)
Share to email
Share to Facebook
Share to X
By پادکست حافظپجوهی
The podcast currently has 29 episodes available.
حافظ و
سلام موضوع این ویدیو دربارهی حضور حیوانات و استفاده از
جناب
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
همین سخن رو در شکل
اگر
شکرفروش
سعدی جایی میگه، به ما گفتند دنبال خوبان نرو، به قول حافظ،
سعدی
ای
حافظ
طمع
یا عطار در مورد مگس که دستشو میماله به هم و بعد همون دستو میزنه به صورتش میگه:
عقلم چو مگس دو دست بر سر زد
میگه زیبایی روی او رو دیدم، با دو تا دستم مثل مگسی که دستاش رو به هم میزنه، بعد میزنه به سرش. زدم توی سرم. عقلم چو مگس دو دست بر سر زد. امروز، همین اتفاق رو با تعبیرات دیگهای بیان میکنند.
طاوس رخش چو کرد یک جلوه
عقلم چو مگس دو دست بر سر زد
اگر همین ابتدا بخواهیم بگیم حیوان محبوب حافظ در اشعارش چی بوده؟ سیمرغ و هما و عنقا. سیمرغ و عنقا که یکی هستند. پرندهای افسانهایاند. این دو رو در معنی دست نیافتنی بودن معشوق استفاده کرده. هما رو هم میگفتند سایهاش روی سر هر کسی بیافته، سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد. یعنی خوشبخت میشه.
هر آن کاو خاطر مجموع
توی شعر مولوی، «گاو» این جایگاه رو داره. یعنی حیوان محبوب یا حیوانی که زیاد ذکرش در شعر مولانا رفته «گاو» هست.
مثلاً میگه یه نفر گاوش رو برد طویله، به قول امروزیها farm. یه شیری اومد گاوش رو خورد، جای گاو ِ نشست.
اون شخص شب اومد گاوش رو قَشو کنه، اسب رو قَشو میکنند، دست میزد بر اعضا و جوارح شیر، فکر میکرد که گاوه. میگه: اگر اون میدونست به جای گاوش، شیر نشسته، زهرهاش پاره میشد. مولوی از قول شیرِ میگه این فکر میکنه ما گاویم.
این چنین گستاخ زان میخاردم
کاو درین شب گاو میپنداردم
روستایی گاو در آخر ببست
شیر گاوش خورد و بر جایش نشست
این چنین گستاخ زان میخاردم
کاو درین شب گاو میپنداردم
مولوی مقایسهها و تعبیرات زیادی با «گاو» در اشعارش داره.
اما موضوع این ویدیو، این نیست که کدوم شاعر از چه حیوانی بیشتر یاد کرده.
حافظ در باب پروانه، به جز تعبیرات کلی شمع و پروانه،
برخی استفادههای شاعرانه از این تعبیرات، در موضوع عشق
خود حافظ چند استفاده متفاوت از این کلیشهی شعری کرده. یه
ور چو پروانه
میگه پروانه از همراهی با شمع سوز دل داره، من بی حضور روی
و تعبیرات دیگه. اما پروانه در شعر حافظ یک معنی دیگه هم
کسی به وصل تو،
که زیر تیغ تو هر دم سری دگر دارد. یعنی زیر تیغ معشوق،
جای دیگری میگه، پروانهی مراد رسید. یعنی اجازهی وصال
تا چند همچو شمع
یا میگه:
ز شمع روی تواش چون رسید پروانه
به مژده جان به
میگه همین که باد بوی معشوق رو آورد، شمع جانش رو که روشن بودنش بود، به مژدگانی تقدیم کرد. این یکی از تعبیراتی هست که حافظ مرتبط با نور چشم شدن معشوق که یک پیامی رو به او میرسونه، یک معنیای رو به ذهن او میاره. در گذشته میگفتند چشم نور داره، حافظ میگفت نور روی معشوق، میاد و نور چشم ما میشه. و میگفت کسی به این وصال میرسه که هر دم زیر تیغ تو سر دیگری داشته باشه.
یه جای دیگری پروانه رو به شکل پروا، نه بیان میکنه. یعنی پروا، نَه. میگه من به خاطر دیدن روی تو، به خاطر اون مساله نور چشم شدن روی معشوق، هیچ پروایی ندارم. مثل همون مثالهایی که بالاتر از حافظ زدیم. از اون «نَه»، یا «نِه»، معنی مثبت اخذ میکنه. میگه پروا، نه. پروا نداشتن یعنی شجاعت. اگر چه در ظاهر با «نه» بیان شده، و در صورتش دارای پیام منفی هست، اما معنی مثبتی در اون قرار داده شده. مثل اینکه یه نفر بگه فلان چیز رو ندزدیدند. فعل منفی داره، ولی کاربردش مثبت هست.
پروا نِه، یعنی بیپروایی. ظاهر منفی، باطن مثبت.
کاربرد دیگر حیوانات در شعر حافظ اینه که سخن خودش رو از زبان اونها بیان میکنه. دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که میسرود، یعنی داشت این پیام رو میداد: اونی که تندخویی میکنه، نتیجهاش رو میبینه. تو ناراحت نباش.
دوشم ز بلبلی چه
گاهی از مقایسه بین حیوانات، برای مقایسه درجه اعتبار و سطح بالای کار خودش با دیگران استفاده میکنه.
میگه باز سفید، چو باشه در پی هر صید مختصر نرود.
به تاج هدهدم از
باشه، پرندهی شکاری کوچکی هست، میگه من مثل باز سفید، نه
اصلیترین موضوع حیوانات در شعر حافظ به «آهوی» ختن مربوط
توی این ویدیو دربارهی مطالبی مرتبط با حیوانات صحبت میکنیم
مثلاً حافظ بالش قو رو میگه سنجاب شاهی.
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه
مثلاً پیش خودش میگه: من به اون فکر میکنم!
اونم به من فکر میکنه؟ بعد از اونطرف، از زبان معشوقش جواب
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه
البته نگفته بود من به اون فکر میکنم؛ اونم به من فکر میکنه؟
گفتمش مگذر زمانی، گفت ببخشید کار دارم. گفت معذورم بدار.
گفتمش مگذر
حافظ حکایت دام و دانه یا بند و دام رو در بیان احوالات یا
به خلق و لطف توان کرد صید اهل
صید دل رو مرتبط با صید کردن حیوانات به کار میبره.
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم
یا میگه همونطوری که توی فیلمهای وسترن، اون موقع نبوده،
واز برای صید دل بر گردنم زنجیر
میگه بالاترین درجهی خوشبختی نصیب من خواهد شد، بلکه همایی
همای اوج سعادت
یک حکایت دیگه از حیوانات، مربوط به «گربهی عابد» هست. که
عبید زاکانی در قصه موش و گربه میگه:
ناگهان گربه جست بر موشان
به امیر
گویند منظورش از «محتسب» امیر مبارزالدینی بود که به این
اگر
بیا
توی این ویدیو که در مورد حافظ و حیوانات بود، دو جا دربارهی معرفت حاصل کردن و شناخت بدست آوردن که به «نور چشم» شدن مربوط میشد اشاره کردیم. یکی جان دادن یا تا پای جان پیش رفتن برای شناخت بود، که میگفت همین که باد بوی معشوق رو آورد، شمع جانش رو داد، چون از روی معشوق، که نور داشت، اجازهی وصال پیدا کرد.
به مژده جان به
مثل اونچه میگفت از وقتی روی معشوق رو نمیبینیم، نور چشمم
دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده است
هنگام وداع تو ز
مسالهی نور چشم شدن بود. که یک چیزی معنی رو به ذهن او میرسید.
مورد دوم، آهویی بود که با «خون دل» به شناخت میرسید، و در
توی شعر فارسی میگفتند فرق انسان و حیوان، در صفات انسانی
علم
ورنی
حافظ مسالهی نور چشم
میگفت نه چندان هنر است
انسان هم حیوان ناطق هست.
رندی آموز و کرم کن که نه چندان
آخر همه حرفها میرسه به نور چشم شدن، میگه اونی که شراب
میگفت در کجا این ظلم بر انسان کنند، یعنی مردمک چشم، مردم
ماجرای شراب و نور چشم توی شعر حافظ، بلاتشبیه شبیه به اون
حافظ هم ماجرای شراب رو به مثل همینطوری استفاده کرده، توی
حیوانات بیشتری در شعر حافظ نام برده شده یا مرتبط با اونها مطالبی عنوان شده، در اینجا اشارهای به تعداد از اونها داشتیم، ممنون که این ویدیو رو تا اینجا ملاحظه کردید.
تا ویدیوی بعد، خدانگهدار.
نوشته حافظ و حیوانات، استفادهی حافظ و چند شاعر دیگر از حیوانات در شعر فارسی – حافظپجوهی اولین بار در حافظ و حافظپجوهی (نزدیکترین همنشینی و همسخنی با حافظ). پدیدار شد.
سلام. من امیرحسین هستم، از پادکست پروژه حافظپجوهی. قرار هست در اینجا در قالب یک ویژه برنامه، با دوستان شنوامون ارتباط برقرار کنیم. و سر صحبت، بلکه سر شوخی رو باهاشون باز کنیم.
در جلسات ابتدایی پادکست حافظپجوهی گفتیم، حافظ میگفت: من، حقیقت رو به نحو دیگری و متفاوت از دیگران میبینم، و به همین دلیل بینا هستم.
چجوری این رو میگفت؟ چه استدلالی برای این مساله داشت. یا چه مکانیزمی رو براش تبیین میکرد؟
در گذشته
حافظ اون نور شراب رو با نور چشم، ترکیب میکرد، میگفت: شراب
در این اپیزود هم قرار هست توضیح بدیم که چرا مخاطبان خاص این قسمت، بنا به
ما توی اون دو تا اپیزود
وقتی معشوق نیست، بیناییش
بیا که فرقت تو چشم من
حافظ بیرون از کلیشههای شعری، خود ِ شراب رو جام جم یا جام
حافظ به معشوقش میگفت: از وقتی تو رفتی، از وقتی تو نیستی،
الآن هم وقتی یک نفر چشمش ضعیف میشه، عوام میگن نور چشمش
در ابیات دیگری هم درباره اینکه که معشوق
بیت کاملش این بود:
حالا این نور چشم شدن که ما اینجا گفتیم به واسطهی نور
یعنی به کمک شراب، یا معشوق، یا دم صبح، وقت سحر، حافظ
جام جم، جامی بود که متعلق به جمشید بود. که در اون اسرار
شاید شنیده بودید که یک شخصی گفته بود در چشم مردان اشعهای
گذشتگان در زمان حافظ هم چنین باوری داشتند که چشم نور داره. حافظ میگفت،
حافظ میگفت من حقایق رو متفاوت از دیگران درک میکنم، متفاوت از اونچه بقیه
اصل معنی شراب در شعر حافظ همین هست.
گفتیم چرا حافظ خودش رو بینا معرفی میکرد. گفتیم حقایق رو دیدن، در شعر حافظ،
یعنی شراب یا معشوق بر حالات ذهنی او اثر میگذاشتند
تاثیر
مفاهیم
و بینایی توی شعر
شما رودکی
اتفاقاً در
در شعر حافظ هست. «نابینا، اسرار پنهانی رو نمیبینه». یا اسرار
میگه اونچه بین عاشق
ملامتگو چه
نمیگفت نابینا شخصی
حافظ اشعاری داره، که
چراغی در رهگذار باد،
در رهگذر باد چراغی که تراست
ترسم که: بمیرد از فراغی که
بوی جگر سوخته عالم بگرفت
گر نشنیدی، زهی دماغی که تراست!
حافظ تصویرسازی مشابهی در غزلش داره. میگه هر کسی که اهل خوبی کردن
هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی
در رهگذار باد نگهبان لاله بود
از نظر تصویرسازی شبیه رباعی رودکی بود. رودکی گفته بود:
در رهگذر باد چراغی که تراست
ترسم که بمیرد از فراغی که
چراغ در رهگذر باد بمیرد، یعنی چراغ در اثر
ضمن اینکه حافظ اسم اون چراغ رو، لاله ذکر میکنه. لاله یک چراغ حبابی، شبیه به گل لاله بود. ضمن
گر نشنیدی، زهی دماغی که تراست!
میبینید که چقدر تصویری که حافظ ارائه میکنه، به اون رباعی از رودکی نزدیک هست.
حافظ جای دیگری شبیه به "بوی جگر سوخته عالم بگرفت" از رودکی، گفته
بوی
در مورد شاعر شنوامون، مرحوم رودکی. شاعران
و میگفت نابینا کسی هست که حقایق رو نمیبینه.
در باب اینکه نزد حافظ، نابینا کسی هست که
همونطوری که میگن: چشم شهلا یا چشم مست، به
حافظ به معشوقش میگه نرگس اگر لاف زد که شیوهی
نرگس ار
منظورش از نابینا چی بود؟ کسی که حقایق رو نمیبینه.
نرگس ار
در مورد شاعر شنوا، یعنی رودکی
اشعار
شاعر شنوای اهل فضل ما؛ یعنی رودکی، میگفت: شادی
با آن که دلم از غم هجرت خون
شادی به غم توام، ز غم افزون
اندیشه کنم هر شب و گویم: یا
هجرانش چنین است، وصالش چون است
اینکه در غم معشوق شادی هست. یا شادی در راه معشوق
اما اینکه در دوری از معشوق اینقدر خوش میگذره،
یا رب
موارد بسیار دیگری هم هست که حافظ به موضوعاتی
موضوع صحبت یا سر صحبت این بود که در
اشاره اصلی به همین موضوع بود که بینایی یا شخص
من میخواستم یه مقاله، در باب بررسی بینایی در
توی قرآن هم درباره بینایی، به همون با چشم دل
مثلاً در سوره 22 در بخشی از آیه 46 میفرماید: در
یا در سوره 18، بخشی از آیه 101 میفرماید: کافرانی که بر چشمشان پرده بود.
این هم در استفاده و به کارگیری چشم یا بینایی، در معنایی متفاوت هست.
در
با
یا در داستان حضرت
در جایی از قرآن اشاره شده که چشمهایی دارند که با آن نمیبینند یا گوشهایی
حافظ میگفت از یه جایی به بعد، یک اتفاقی تو زندگیش افتاده که گشایشی برای او
اصل معنی بینایی در
ما در این ویژه
در باب اینکه بینایی
گفت من رو
سخن حلاج این
بینا، کسی
اونی هم که حلاج میگفت دست من کلاه همت از
برمیگردیم به رودکی، شاعری شنوا.
ناصرخسرو رودکی رو؛ "آن تیره چشم، شاعر ِ روشن بین" معرفی میکنه.
"نروند اهل نظر، از پی نابینایی."
اما رودکی رو شاعری میدونست که چشمش بر حقایق باز بود. و به دنبال او میرفت.
همچنین میگفت با هر عقیقی که با چشمم سوراخ میکردم. یعنی اشکش میاومده دم
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
همینجا دیدیم که حافظ از تعبیرات رودکی، که
توی اون رباعی که گفتیم رودکی میگفت:
بین همهی این موارد ارتباط برقرار کرده
چشمم
بر
رازی،
اشکم
به تعبیرات رودکی که
از بن هر مژهام
میگه اگر میخوای
حالا حافظ اون دو
حالا استفاده حافظ از
میگفت:
تو را صبا و
میگه از تو صبا خبر
غماز یعنی سخنچین.
به غماز صبا گوید
بیا به میکده و چهره
بیا به میکده
این تعبیراتی بود که رودکی
و در نظر حافظ هم، رودکی
خطاب به مخاطبان خاص
حافظ خیلی روی بینایی
غلام همت آنم که زیر
غلام همت آنم...
غلامت همت آن
نازنینم...
وقتی حافظ میگه غلام همت دردی کشان یک رنگم
ما فکر میکنیم حافظ گفته غلامم. مخلصم، چاکرم. در صورتی که با
معنیش اینه که من چشمِ یا نورِ چشمِ دردی کشان یک رنگم. نه آن
غلام همت دردی کشان یک رنگم
تا حالا هیچکسی هم نبوده که متوجه معنی اینکه حافظ گفته من نور
حافظ شیرازی، غلام رو در خیلی موارد به همین شکل به کار برده.
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
میگه من چشم کسی هستم، مجازاً نور چشم کسی هستم که زیر چرخ
حافظ حتی خلق رو هم
میروی و
موارد دیگری هم بودند
بنا به قولی؛ چشمها
The eyes are useless
یا مردم نسبت به دیدن
People are blind to
یا به عنوان تیر
یک مرد نابینا، یا
یک مرد نابینا که میبیند،
A blind man who sees
ما گفته بودیم که
الآن خیلی بهتر شده،
گزارنده را پیش
اون زمان امکاناتش
هواپیما رو هم توی
موبایل رو میشه
صحبت در مورد دوستان شنوا بود که نیاز به کمک کسی ندارند. همین که راهش مشخص باشه، براشون کافی هست. ولی یه دفعه توی خیابون ممکنه خطکشی مسیرشون گم بشه. یه دفعه خیابون تموم میشه. یا وسط مسیرشون یه مانع فیزیکی مثل دکه، ایستگاه اتبوس پیدا میشه.
درباره مسیر تردد نابینایان، شما روی اینترنت هم به فارسی نمیتونی چیز زیادی پیدا کنی.
درباره امکانات مورد استفاده نابینایان صحبت کردیم، یه نفر میخواست تلفن جدید بگیره، من براش بررسی کردم، یه گوشی خوب بهش پیشنهاد دادم. یه روز اومد گفت ببین گوشی من چی شده. هر کاری کردم درست نشد.
یا درستش کن. یا اول گوشی رو میشکنم، بعد خودمو میزنم، بعد تو رو. گفتم خوب باشه، بیا صحبت کنیم.
یه حالتی بر روی گوشی بود برای اینکه افرادی که توانایی دیدن صفحهی گوشی رو ندارند، بتونند از گوشیهای جدید بهتر استفاده کنند. من هم اون امکان رو تا اون موقع بررسی یا استفاده نکرده بودم.
و واقعاً هم وقتی میرفت روی امکان استفاده بهتر برای نابینایان، استفاده از گوشی برای یک فرد عادی سخت میشد. چون زبانش یعنی زبان تعامل گوشی و نحوه تعاملش با کاربر عوض میشد. اون شخص هم توی ساعات پایانی شب قبل، تنظیمات گوشی رو برده بود روی اون حالت، صبحش هم چندجا کار داشت، گوشیش رو لازم داشت، نتونسته بود از گوشیش استفاده کنه. خیلی عصبانی اومده بود گوشیش رو آورده بود که برگردونده بشه روی حالت عادی.
براش درست کردم، برگردوندم به تنظیمات اولیه، ولی هنوز خشونت توی چشماش بود. میگفت گوشی قبلی بهتر بود.
یه ویدیوی تبلیغی از سامسونگ، از سامسونگ هند، ساخته شده بود، لینکش رو این پایین میگذارم.
اون ویدیو رو بهش نشون دادم، موضوعش هم در مورد کودکی بود که توانایی شنوایی و بینایی نداشت. خیلی توجهش جلب شد و قانع شد که اون قابلیت چقدر مفید هست.
نوشته شنوا (بینایی در شعر حافظ شیرازی) – حافظپجوهی اولین بار در حافظ و حافظپجوهی (نزدیکترین همنشینی و همسخنی با حافظ). پدیدار شد.
بنده، غلام، خلق، عام، مردم، انسان و… در معنی مردمک چشم در شعر حافظ
سلام.
موضوع این ویدیو دربارهی «بنده» در شعر حافظ هست. در شعر فارسی، مردم رو در معنی «مردمک» به کار میبرند. مردم چشم.
وقتی که حافظ میگه «بنده» منظورش به اظهار بندگی کردن نیست. حافظ «بنده» رو هم در معنی مردم، یا مردمک چشم استعمال میکنه. وقتی که میگه «غلامم» مثل غلام همت آنم، منظورش به غلامی کردن نیست. همت یعنی بلند نظر. یعنی «نور چشمِ» کسی هستم. نه اینکه غلام و فرودست او هستم.
حافظ انسان رو هم در معنی مردم، و با هدف اشاره به مردمک چشم به کار برده.
مردم چشمم به خون آعشته شد
در کجا این ظلم بر «انسان» کنند.
یعنی از سختی روزگار، از گریه کردن یا از بیخوابی، چشمم خونین شد. مثل: ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است.
انسانش هم؛ آدمی هست. هم مردم چشم یا مردمک چشم.
ما نور چشم شدن رو در یک ویدیویی که میتونید اون رو ملاحظه کنید توضیح دادیم.
در گذشته معتقد بودند چشم نور داره.
مثل اونچه در سرود ملی هست. فروغ دیدهی حق باوران.
یا درترانههای امروزی میگن گریه یا دوری از معشوق، نور چشمم رو برد.
آخر یه شب این گریهها سوی چشامو میبره.
در شعر فارسی، موضوعاتی بود که نور داشتند. مثل چهرهی معشوق، مثل شراب.
حافظ این موارد رو با نور داخلی چشم جمع میزد. و میگفت، نور اینها میاد نور چشم ما میشه. میگفت حقایق رو اینطور میبینند. انسانها اینطور میبینند. انسان به معنی «مردم» یا مردمک چشم هم هست.
یعنی اون نور، از شراب یا از معشوق، یک معمایی رو در ذهن ما پاسخ میده. جواب یه سوالی میشه. یک پازلی رو در فکر ما حل میکنه.
میگفت ما اسرار رو از طریق اون نورها میبینیم:
بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم.
یا میگفت پرتو جام جهانبین دهدت آگاهی. یعنی نور شراب، اشعهی چشم تو بشه. فروغ دیدهی تو بشه. و یک رازی رو به اطلاع تو برسونه.
همچو جم جرعه ما کش که ز سر دو جهان
پرتو جام جهانبین دهدت آگاهی
حافظ به جز «بنده» به عنوان مردمک چشم. «عام» و «خلق» رو هم به معنا و در جایگاه مردم و مردمک چشم به کار برده.
مثلاً شما شنیدید که حافظ گفته:
غلام همت دردی کشان یک رنگم
ما فکر میکنیم حافظ گفته من از ارادتمندان و چاکران اون گروه خاص هستم.
زیاد این مورد رو به کار برده،
من غلام نظر آصف عهدم
من غلام نظر آصف عهدم کاو را
صورت خواجگی و سیرت درویشان است
غلام همت آنم…
غلام همت آنم که باشد
چو حافظ بنده و هندوری فرخ
اما با آگاهی از مسالهی «نور چشم بودن» در شعر حافظ، که میگفت یک نوری در چشم هست، یک چیزی میاد اون نور داخلی میشه، و یک امری رو بر ما روشن میکنه، پاسخ یک مطلبی که بر ما و بر دیگران پوشیده بوده رو به ما میگه، یعنی «نور چشم ما میشه». در اینجا هم وقتی میگه، غلام همت آن نازنینم…
مرتبط با مسالهی نور چشم شدن، اشارهاش به مردم چشم هست. سخنش اینطوری هم معنی میده. بلکه معنی بهتری از این حالت بدست میاد که داره میگه من نور چشم اون نازنینی هستم که کار خیر رو بی روی و ریا انجام میده.
غلام همت آن نازنینم
که کار خیر بی روی و ریا کرد
میگه اون کسی که دارای چنین شخصیت، و چنین عملکردی باشه، اون متوجه خواهد شد، و متوجه خواهد بود که من کی هستم.
من عزیز او، یعنی نور چشم او هست. غلام همت او هستم. همت معنی بلند نظری میده. نور چشم معنی عزیز هم میده. همونطوری که به فرزند نورچشمی میگن.
میگه من چشم کسی هستم، مجازاً نور چشم کسی هستم که توی این دنیا به چیزی تعلق نداره. میگه هر کسی که انسان آزادهای هست، من نور چشم او هستم. هر انسان آزادهای، من رو تحسین میکنه. من رو عزیز میدونه. نور چشم خودش میدونه.
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است.
بنده و عام و عامی و حتی «آدم» و رو در همین معنی استفاده کرده.
مثلاً میگه: من چشمِ یا نورِ چشمِ، دُردی کشان یک رنگم، یعنی عزیز و مورد احترام اونها هستم. نه اون صوفیانی که لباس کبود میپوشند و دلشون سیاه هست.
غلام همت دردی کشان یک رنگم
نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند.
این شکل از معنی، بهتر و کاملتر از این هست که من غلام و بنده و مخلص افرادی هستم که اخلاص و صداقت دارند. و ریاکار نیستند.
میگه اونهایی که دوستی بدون شائبهی ریا و نفاق دارند. و یک رنگ هستند، من واسهی اونها عزیز هستم. نور چشم اونها هستم. مردم چشم اونها هستم. نه آدمهای دل سیاه.
یا میگه:
من غلام نظر آصف عهدم کاو را
صورت خواجگی و سیرت درویشان است.
میگه، برای اینکه آصف عهد، صورت خواجگی و سیرت درویشان داره، با اینکه وزیر هست، ولی آدم خاکیه؛ زیاده طلب نیست، من مثل چشم او هستم. نور چشم او هستم. به نزد او، من عزیز هستم.
از خودش تعریف میکرده. بقیه فکر میکردند داره از اونها تعریف میکنه.
در مورد «بنده» به عنوان مردم چشم میگه:
که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی
در مورد اعضای بدن، در قالب عنوانی احترامآمیز مبارک رو به کار میبرند. گوش مبارک، چشم مبارک، دست مبارک، خاطر مبارک. در اینجا هم میگه قدر من رو بدون که مثل من، کمتر کسی پیدا میشه:
که چو بنده کمتر افتد، به مبارکی غلامی.
مثل چشم من کمتر چشمی پیدا میشه که حقایق رو ببینه. به بلندنظری و همت من، کمتر آدمی پیدا میشه.
سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش
که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی.
حافظ حتی خلق رو هم در معنای چشم یا مرتبط با اون، مثل مردم، که به مردم چشم یعنی مردمک چشم مربوط میشه، به کار برده.
میروی و مژگانت خون خلق میریزد.
خون «خلق»ش، مثل در کجا این ظلم بر «انسان» کنند، هم معنی آدمی میده. هم معنای مردم چشم یا مردمک چشم.
خلق را از دهن خویش میانداز به شک
هم میشه آدمیان رو از دهان کوچک خودت، که در شعر نشان از زیبایی بود، به شک ننداز. هم یعنی این مردم چشم رو از اینکه اون دهان چیزی هست، یا دهانی هست، به شک ننداز.
بگشا پسته خندان و شکررزی کن
خلق را از دهن خویش میانداز به شک
موارد دیگری هم بودند که بالاخره یه جوری کشیده بود به همون مردم چشم و نور داشتن اون. یه بخشی از معنی رو در کلام خودش پنهان میکرد.
یا مثلاً آن رو که شنیدید، میگن فلانی یه «آنی» داره.
یا مثلاً در حرکاتش یه “آنی” هست. میگن فلان بازیگر یه آنی داره. حافظ میگفت تو هم اگر دنبال زیبایی هستی، اگر دنبال یه معیاری برای زیبایی میگردی، دنبال «آن» باش. یکی که یه «آنی» داشته باشه.
از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل
از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل
کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود.
“آن” به معنی زیبایی و حسنی هست که قابل درک باشه ولی قابل توصیف نباشه. شما بتونی زیبایی رو در یکی درک کنید، ولی مثلاً نتونید بگید زیباییش، از حرف زدنش بود، از نگاه کردنش بود. بگید یه «آنی» داشت.
بندهی طلعت آن باش، که آنی دارد.
میگفت نور چشم اون زیبارویی باشد، که جاذبهای دلانگیز داره. یعنی تو در نظر اون بیای. بندهی طلعت آن باش، که آنی دارد.
مثل اونچه میگفت پیش هر آزادهای، من عزیز هستم. نور چشم او هستم. غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق بگیرد آزاد است.
پیش چنین کسی، در نظر چنین کسی، من نور چشمش هستم.
بنده پیر خراباتم که لطفش دائم است.
میگه من نور چشم پیر خراباتم، که همیشه به من لطف داره، جدا از اون معنی قدیمی که من از ارادتمندان درگاه او هستم؛ یک معنی بهتر اینه که میگه من نور چشم او هستم. و همیشه برای او هم عزیز هستم.
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست. شیخ و زاهد گاهی لطف دارند و گاهی نه. ولی نزد پیر خرابات، من همیشه دارای جایگاه هستم. مثل اونچه میگفت هر کسی که کار خیر رو بدون ریاکاری انجام میده، من عزیز یا نور چشم او هست. مردم چشم او هستم. غلام نظر او هستم.
امروزیش این میشه که حافظ میگفت هر چی آدم حسابی هست، تو کامیونیتی ماست. هر جا هم که کامیونیتی آدمهای بلندنظر هست، جای من اونجاست. نور چشم اونهام. غلام نظر اونهام. غلام بلند نظری، یعنی غلام همت اونهام. غلام نرگس اونهام، نرگس رو به چشم تشبیه میکردند.
اگر حافظ امروز بود، شهروند و citizen رو به شکل مخفیانه در معنی مردم یا انسان یا مردمک چشم، به کار میگرفت.
«شهر» رو هم مجازاً به مردم شهر میگفتند. حافظ هم روی این عبارت، مرتبط یا نزدیک به مردمک کار کرده.
شهری است پر ظریفان، از هر طرف نگاری
یاران صلای عشق است گر میکنید کاری.
شهری است پر ظریفان، معنی چشمی پر از نکتهسنجی هم داره، ظریف به معنی نکته سنج هم هست. حافظ به این امتیاز یا آپشن خودش، یعنی نکتهسنجیش واقف بوده. به معشوقش هم میگفت امتیاز من این هست که من زیبایی تو رو میبینم. مثل اونکه میگفت چو «بنده» کمتر افتد به مبارکی غلامی. مثل چشم من، مثل چشم مبارک من، کمتر چشمی پیدا میشه. و میگه، از هر طرف نگاری، یعنی از هر طرف نگاری به چشم میاد. و در مصراع بعد میگه، اون حضور و این چشم نکتهسنج، صلای عشق هست.
نهادم عقل را ره توشه از می
ز شهر هستیاش کردم روانه.
معنی هستی، خودبینی هم میشه. که با چشم ارتباط یا ملازمه پیدا میکنه. خودبینی، خودپسند بودن. و دیدن، با شرابی که نور چشم میشه، و آدمی رو از وسوسهی عقل و خودبینی رو از عقل، دور میکنه، در ارتباط هست.
«اهل» رو هم حافظ در همین شکل استفاده کرده. مثل اهل نظر، که معنی صاحب نظر میده. «اهل» به مردم، یعنی انسان هم مربوط میشه. اهل ظاهر، یعنی مردم ریاکار. اهل عقول، یعنی مردم خردمند. انسانهای عاقل.
مطابق توضیحی که ما ارائه کردیم، معنی مردم چشم یا مردمک چشم هم میپذیره. «کس» رو هم یه جورایی به همین شکل، استفاده کرده. رخساره به کس ننمود، آن شاهد هر جایی.
یا رب به که شاید گفت، این نکته در معنی
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی.
شما هم اگر از این ویدیو خوشتون اومد، و اگر دوست داشتید، برای کامیونیتی افراد خاص بفرستید.
خدانگهدار.
نوشته بنده، غلام، خلق، عام، مردم، انسان و… در معنی مردمک چشم در شعر حافظ – حافظپجوهی اولین بار در حافظ و حافظپجوهی (نزدیکترین همنشینی و همسخنی با حافظ). پدیدار شد.
سلام
فال به جز تفریح و سرگرمی برای عدهای؛ به منظور پیشبینی و پیشگویی آینده یا اطلاع از نیک و بدِ بخت، و روزگار، به کار میره.
حافظ میگفت یه نشونهای ببینی، فال گرفتن همین نشونه گرفتن و نشانی دادن هست. تا بتونی از طریق اون نشونه، یه سخنی بیابی، به مفهومی برسی، که اون رو در ارتباط با نیت خودت پیدا کنی. یا یک ایدهای به ذهنت برسه. پاسخ سوالی رو در قالب مثالی، در ظرف دیگهای بدست بیاری.
یک چیزی رو ببینی که به فال نیک بگیری. یا یه چیزی رو بشنوی، که اون رو به موضوعی که در آینده اتفاق خواهد افتاد، مرتبط کنی. یا شنیدهات رو تعبیر به اون ماجرایی که در ذهن داری بکنی.
چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ
فالی به چشم و گوش در این باب میزدم
اینجا میگه با چشم و گوشم فال میگرفتم. یه چیزی رو میدیدم، یه چیزی رو میشنیدم، مرتبط با یه موضوعی، مرتبط با یه معنیای، در کار خودم میکردم. «فالی به چشم و گوش در این باب میزدم».
یه چیزی رو میدیدم، یا میشنیدم، باهاش فال میگرفتم. مرتبط میکردم با چیزی که در ذهن داشتم. با دیدن ساقی، «چشمم به روی ساقی» و با شنیدن صدای چنگ، «گوشم به قول چنگ»، که اون هم میتونه حامل پیام باشه، فالی میگرفته. پیامی به ذهنش میرسیده.
چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ
فالی به چشم و گوش در این باب میزدم
حافظ به جای اینکه فقط فال رو به عنوان پیشبینی خنثیای در مورد آینده بدونه. میگفت فال میتونه یه نشونهای بشه که راهی رو به او بنمایانه. الآن هم فال میگیرند، میگن این کار رو بکن. ولی حافظ میگفت با فال گرفتن یه معنایی در قالب دیگهای، به ذهن او میرسه.
پازلی رو در ذهنش حل میکنه؛ فال میگرفت تا جوابی رو پیدا کنه. پاسخ سوالش بشه. مثل «یافتم، یافتم» ارشمیدس. ماجراش رو میدونید، برای پادشاهی تاج طلا ساخته بودند، پادشاه به عیار اون طلا، به ناب بودنش شک داشت.
ارشمیدس در حمام، دید آبی که توی خزینه بود سرریز شد، فهمید حجم آبی که از ظرف سرریز شده، با حجم اون بخشی از بدنش که توی آب رفته برابر هست. فهمید اگر کاری شبیه به همین رو با تاج انجام بده، متوجه میشن که تاج رو از طلای ناب ساختند؛ یا از مخلوط طلا با چیز دیگهای. به کمک اتفاقی که در خزینه افتاد، میتونست جوابِ سوال پادشاه که تاجش رو با تمام اون طلایی که به زرگر داده بود، ساختند یا نه، رو پیدا کنه.
گوید از هیجان از حمام بیرون پرید و گفت: یافتم. یافتم.
حافظ میگفت با چشم و گوش، میشه همینطوری فالی گرفت. میگفت یه چیزی رو ببینی، یا یه صدایی رو بشنوی، اون مورد باعثِ ایجادِ پاسخی در ذهن تو بشه.
در زمان ارشمیدس، روشی برای اینکه بدونند اون زرگر همهی طلا رو برای تاج به کار برده یا نه، وجود نداشت. حافظ میگفت: «کس عیار زر خالص نشناسد چو محک»؛ ولی 16…17 قرن قبل، یعنی در زمان ارشمیدس، چنین روشی در شیمی تحلیلی وجود نداشت.
اون آقا، از یک اتفاقی، از یک حادثهای، معنی به ذهنش رسید.
حافظ میگفت فال هم به همین شکل میتونه برای تو معنی به ذهن برسونه.
در داستان نیوتن چیزی شبیه به این رو گفتند، حالا درست باشه یا نه، میگن یه سیبی از درخت افتاد روی سرش، اون بزرگوار که کلاً تو کار «نیرو» بود. بیشتر فکرش به نیروهای طبیعی و نیروهای مکانیکی مشغول بود. آنگاه، فهمید یک نیرویی هست که این سیب رو از درخت به سمت خودش کشیده، و جاذبه رو کشف کرد.
به قول نظامی: در طبع هر دانندهای هست
که با گردنده گردانندهای هست.
حافظ میگفت یه اشارهای یا نشانهای، معنیای رو به ذهن من برسونه، یکی از این روشها فاله.
فال یکی از راههای به پاسخ رسیدنی بود که حافظ استفاده میکرد. و به دیگران هم پیشنهاد میداد. تا با تعبیر اون نشونه، تا با تعبیر اون حادثه؛ آینده رو پیشبینی کنند. به پاسخی برسند، تا ازش نتیجهگیری کنند. تا معنیای به ذهنشون برسه.
میگفت: یه فالی بگیر، که به تو نشونه ای بده، به تو جوابی برسه، که حافظ چه کشفیاتی داشته، چه مسیری رو رفته. برای تو هم کمک کننده باشه.
تو هم دیوان غزلیات قهرمانانهی عاشقانهی حافظ رو باز کن، و خاطرت رو به داستانهای اون خوش کن.
به نا امیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد.
باشد که برای تو در حکم قرعهی شانس و اقبال هم باشه.
بود که قرعه دولت به نام «شما» افتد.
اینکه شما یه چیزی رو ببینید و به فال نیک بگیرید، مثل دیدن روی خوب رو میگفتند خوش یُمنه، خود حافظ میگه «رخ فرخنده فال». یعنی دیدنش رو به فال نیک میگیرند. میگفت چهرهی تو در خاطرم اومد، «رخ تو در دلم آمد»، به هدفم میرسم «مراد خواهم یافت»
به این دلیل که حال خوش، پشت یک فال نیک، پشت یک فال خوب هست. معشوقش رو دارای «رخ فرخنده فال» معرفی میکرد، یعنی دیدنش رو میشه به فال نیک گرفت. میگفت حالا که رخ تو در دلم اومد، پس حال خوب هم به دنبال فال خوب هست. یعنی یه چیزی میشه حالت خوش میشه. پس کارم انجام خواهد شد.
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست
یا میگه گفتند تو از مقابل روی ما خواهی گذشت، چون تو فرخنده فال هستی، دیدن روی تو رو میشه به فال نیک گرفت. پس حتماً این کار رو بکن، «نیت خیر مگردان»، که این فال مبارکی هست.
مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد
نیت خیر مگردان که مبارک فالی است.
یا میگفتند یک صدایی رو بشنوند، صدای آواز یک پرنده، که به فال نیک بگیرند.
شبیه به اینکه صدای کلاغ رو تعبیر به «شوم بودن» میکردند.
حافظ میگفت من داشتم دعا میکردم، خورشید دراومد، پس کارم انجام میشه.
گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش
من همی کردم دعا و صبح صادق میدمید
یا
«من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم
که سرنوشت درختان باغ من تبر است».
مثل استفادهای که ما از فال داریم، بتونیم با باز کردن دیوان اشعار حافظ، یا گرفتن فالی از حافظ، اون غزل یا بخشی از اون ابیات رو، با حوادث آیندهی مرتبط با کار خودمون همسو یا مربوط کنیم.
توی فال حافظ، باید چیزی که ما پیدا میکنیم متناسب با چهارچوب نظام انتظارات ما باشه.
اینکه یه نفر فال بگیره و بگه تو یکی رو دوست داری. خوب همه یکی رو دوست دارند. یا بگن دنبال انجام کاری هستی؛ هر کسی یه کاری داره که منتظر انجامش هست.
حافظ میگفت و ممکن هست شما هم شنیده باشید، برخی افراد گفتند فالی گرفتند و چیزی رو پیدا کردند فراتر از احتمالات و انتظاراتی که از فال داشتند.
یعنی در خیال اونها هم نمیگنجید که مثالی رو به این خوبی پیدا کنند که بیانگر اون چیزی باشه که اونها پیدا کردند، همانطور که بالاتر در مورد نیوتن و ارشمیدس گفتیم، پاسخ سوالی باشه که اونها دنبالش بودند.
در وهم مینگنجد کاندر تصور عقل
آید به هیچ معنی زاین خوبتر مثالی
یک اتفاقی، در قالب یک مثالی، پاسخ سوال شخص بشه. حافظ میگفت فال من هم میتونه جواب چیزی باشه که تو به دنبال اون هستی.
یا میگفت فالش میتونه برای قوت قلب باشه.
زدهام فالی و فریادرسی میآید
میگفت از غم و دوری از معشوق گلایه نکن، که من فالی گرفتهام، فالی زدم و یکی خواهد آمد و به داد تو خواهد رسید.
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زدهام فالی و فریادرسی میآید
دربارهی فال حافظ در یک اپیزود دیگه، به طور کاملتر توضیحاتی دادم که میتونید اون رو هم دنبال کنید.
در مورد نور چشم شدن هم ویدیویی وجود داره که میتونید اون رو ملاحظه کنید.
نور چشم شدن که به معنی رسیدن معنی و دیدن حقیقت به گونهای دیگر هست، در یک اپیزود توضیح دادیم که میتونید او رو دنبال کنید.
نوشته خلاصه جلسه فال حافظ – حافظپجوهی اولین بار در حافظ و حافظپجوهی (نزدیکترین همنشینی و همسخنی با حافظ). پدیدار شد.
سلام. موضوع این ویدیو دربارهی مسند جم هست. جم که در
چون سلیمان پیامبر رو با جمشید یکی میدونستند، و حضرت
“مردم
ما در یک ویدیو، حافظ و هخامنشیان، در مورد اینکه چرا به
در باب یکی گرفتن جمشید با سلیمان نبی، علت امروزیش این
البته حافظ «مسند
باد به دست بودن، یکی به معنی بیچیز بودن هست. یکی در
تکیه یا گره بر باد زدن امری بیهوده هست، شاید قبل از حافظ
میگه جمشید بر باد سوار بود، تو هم مثل او قدرتمند شو. در
مثلاً میگه: حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی حافظ به واسطهی برخورداری از عشق تو، مثل سلیمان شد
باد در دست داشتن، دارایی محسوب نمیشه. اون صفت و اون ویژگی
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
میگه از کل عظمت و دارایی و قدرت سلیمان فقط بادش به دست
هر دو معنی رو منظور داشته.
یا میگه: جایی که تخت و مسند جم میرود به باد. اینجا «میرود
جایی که تخت و مسند جم میرود به باد.
مثل اونچه میگه وقتی قرار هست از این دنیا بریم، دیگه چه
از این رباط دو در چون ضرورت است رحیل
میگه این دنیا، مثل کاروانسرایی هست که از این در میای، از
«جایی که تخت و مسند جم میرود به باد». میگه مهم اینه که
جایی که تخت و مسند جم میرود
از اونجایی که باد یا نسیم و صبا، خاک کوی معشوق را میآورند،
در مورد نور چشم دادن که بارها توضیح دادیم. حافظ وقتی پی
و این عمل برابر با نتیجه و خروجی جام جم بود، جام جمشید که
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
مسند جم به معنی باد هست. یعنی مسند جمشید، که اون رو با
هر آنکه راز دو عالم ز خط ساغر خواند
حالا شما هر جا در دیوان حافظ دیدید که صحبت از مسند جم
میگفت چه کسی میدونه که تخت جم، یعنی تخت جمشید که اون رو
میگفت
بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ
اینجا و در جریان غزل شماره 100 میگه بهتر این هست که دل
عاشق شو ار نه روزی کار
اینجا میگه در جایی که تخت سلیمان هم از بین میره، بر باد
ولی یه معنی دیگرش اینه که بادت به دست باشد، باد تحت امر
هر دو معنی در اینجا مرتبط با مسند جم، یا تخت جم، یا تخت
ممنون که تا اینجا ویدیو رو تماشا کردید، خدانگهدار.
https://vista.ir/w/a/16/dxurg/%D8%B4%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D8%B2-%D8%AA%D8%AE%D8%AA%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D8%B3%D9%84%DB%8C%D9%85%D8%A7%D9%86
نوشته «مسند جم» در شعر حافظ: 1) بر باد رفتن 2) بر باد سوار شدن – حافظپجوهی اولین بار در حافظ و حافظپجوهی (نزدیکترین همنشینی و همسخنی با حافظ). پدیدار شد.
«حافظ و هخامنشیان»!
سلام. در گذشته به شهر شیراز، سرزمین فارس، میگفتند ملک سلیمان. حافظ میگفت: به خاطر رنج و اندوه و دلتنگی، حوصلهی شعر سرودن نداشتم. و دیدم اون قوهای، اون نیرویی که باعث شعر گفتن در من میشد، داشت از وجودم پر میکشید.
قوت شاعره من سحر از فرط ملال
متنفر شده از بنده گریزان میرفت
با هزاران گله از شهر شیراز میرفت.
نقش خوارزم و خیال لب جیحون میبست
با هزاران گله از ملک سلیمان میرفت
موضوع این ویدیو این هست که چرا در گذشته به شهر شیراز، میگفتند ملک سلیمان، یا در بیان عامیانه، ملک سلیمون.
چرا مثلاً نمیگفتند سرزمین هخامنشیان. چون فکر نمیکردند شخص یا اشخاصی از آدمیان توان ساخت چنین بناهای بزرگ سنگی داشته باشه. میگفتند از ما بهترون، دیوان، برای سلیمان پیامبر ساختند.
امروز هم تصور اینکه چطور اون بناهای بزرگ با امکانات محدود اون زمان ساخته شده، برای ما امر راحتی نیست. مگر اینکه از کسی که در این امر پژوهش میکنه، سوال کنیم.
در ابتدای شاهنامه، فردوسی سخنی شبیه به همین رو بیان میکنه. میگه اصلاً در طول تاریخ چه کسی اولین پادشاه در جهان بود؟
سوالی مشابه سوال ما داره. و میگه چه کسی برای اولین بار تاج شاهی بر سرش گذاشت؟ داره اتفاقات زمان زندگی خودش رو از ابتدای تاریخ بررسی میکنه. اون زمان ابزارها و علوم امروزی مثل باستانشناسی، خواندن خط میخی، کاوشهای باستانی و… رو نداشتند.
فردوسی در نظر خودش میگه، در داستان بشریت بالاخره هر اتفاقی، باید از یه جایی شروع شده باشه.
بعد خودش جواب میده: کسی یادش نمیاد مگر اونکه پسری از پدر خودش شنیده باشه و این سخن هم در نظر ما چندان معقول نیست که یه پسری در قرن 4 از پدر خودش چنین مطلبی رو شنیده باشه که اولین پادشاه در جهان چه کسی بود. و او هم از پدر خودش شنیده باشه و همینطوری بری تا برسی به اولین نفری که در جهان پادشاه بوده.
ما درباره اتفاقات یک قرن اخیر نمیتونیم به این روش، به درستی اطلاعات بدست بیاریم. یا به اون اطلاعات اعتماد داشته باشیم.
در مورد پاسارگاد، یا تخت جمشید همینطوری شد. یعنی به مرور از یاد و خاطره مردم پاک شد.
فردوسی میگه یه راه دیگه هم وجود داره که کسی بدونه اولین پادشاه جهان کی بود؟ چه کسی سیستم پادشاهی رو بنیان گذاشته. میگه راه دونستنش اون شخصی هست که در مطالب قدیمی پژوهش میکنه. و داستان پهلوانان رو میگه.
فردوسی ابزارهای امروزی برای این کار رو نمیگه.
فقط میگه یه نفر، این کاره میخواد: «پژوهنده نامه باستان». بعد از قول خودش که یکی از این پژوهشگران بوده، میگه: اولین پادشاه که حکمرانی او بر کل جهان بود نامش فلان… (یعنی کیومرث) بود.
پژوهنده نامه باستان
که از پهلوانان زند داستان
چنین گفت کآیین تخت و کلاه
کیومرث آورد و او بود شاه
در مورد شهر شیراز، به علت اینکه آرامگاه کوروش در دوران هخامنشیان مقدس شمرده میشده. و این تقدس در دوران پس از اسلام هم حفظ شده بوده، الآن هم نزد برخی گویا همینطوری هست.
در دورانهای بعد از هخامنشیان، مردم نمیدونستند این بنا متعلق به چه کسی هست، مثل اون آقایی که رفته بود سجده کرده بود، کوروش اومده بود بالای سرش میگفت فرزندم بلند شو، من خودم یکتاپرست بودم.
چون مردم اون زمان تصور نمیکردند که انسانهای عادی بتونند بناهای سنگی با اون عظمت رو بنا کنند، ساخت چنین بناهایی رو خارج از قوه بشری میدونستند، میگفتند این بنا رو دیوان، دیوها برای «سلیمان» ساختند. به شیراز میگفتند ملک سلیمانه.
و آرامگاه کوروش رو هم متعلق به مادر «سلیمان» میدونستند.
حتی بنا به روایاتی وضعیت در این حد بوده که در همین چند قرن قبل، نه در زمان هخامنشیان، یا ابتدای دوران اسلامی، وقتی میخواستند بنایی در اون حوالی بسارند، از سنگهای همون محل برمیداشتند و در ساخت بنای جدید یعنی بنایی که در چند قرن قبلتر در حال ساخت بوده، استفاده میکرد.
چون اون زمان اطلاعی از صاحب آرامگاه کوروش، و هویت او وجود نداشت، میگفتند آرامگاه «مادر سلیمان» هست. میگفتند حضرت سلیمان دیوان رو در خدمت خودش داشت، و از اونها برای انجام کارهای سخت کمک میگرفت، پس ساخت بنایی با اون عظمت خارج از توان بشر بوده، و سلیمان به وسلیهی دیوان، اونجا رو ساخته.
و آرامگاه کوروش رو به آرامگاه مادر سلیمان نسبت میدادند. و به شیراز هم میگفتند ملک سلیمان. حتی در دورهای به ایران هم «ملک سلیمان» میگفتند.
توی شعر حافظ وقتی «ملک سلیمان» رو میبینید، منظور «شهر شیرازه».
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
حافظ زندان اسکندر، زندان سکندر رو به عنوان نماد شهر یزد معرفی میکنه، انگار بگیم برج آزادی به عنوان نماد تهران. توی تصاویر هم به عنوان نماد شهر تهران، برج میلاد یا برج آزادی رو به کار میبرند. حافظ میگفت از شهر یزد خسته شدم، میخوام برگردم شیراز.
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم.
به شهر شیراز میگفتند ملک سلیمان، چون در اون زمان، نمیدونستند آرامگاه برای چه کسی هست، و تصور نمیکردند اون بناهای عظیم به دست بشر ساخته شده باشه.
امروزیش رو بخواهیم تعبیر کنیم، از روی اینترنت، مثلاً شبکههای اجتماعی که اطلاعات غلط و دانشهای با منابع درجه 8 داره برداشته بودند، بعد از طریق پیامرسانی دهان به دهان، واتساپ، تلگرام اون زمان، به همه گفته بودند اینجا رو دیوان برای سلیمان ساختند، به این دلیل که آدمی نمیتونه بناهای سنگی به این بزرگی رو بسازه. و نام جاوید و یاد گرامی هخامنشیان، رنگ باخته بود. شما هم اگر صلاح دونستید از طریق واتساپ و تلگرام این مطلب رو برای دوستانتون ارسال کنید.
ممنون از همراهمی شما. خدانگهدار.
https://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%BE%D8%A7%D8%B3%D8%A7%D8%B1%DA%AF%D8%A7%D8%AF
نوشته چرا در «زمان حافظ»! نام جاوید و یاد گرامی هخامنشیان رنگ باخت… – حافظپجوهی اولین بار در حافظ و حافظپجوهی (نزدیکترین همنشینی و همسخنی با حافظ). پدیدار شد.
لینک ویدئو در یوتوب:
https://youtu.be/wOU3cwZYiBQ
13- فال حافظ، معنی فال حافظ،
این که گفتیم شد آخر جلسه رو اول گفتن. و مطلبی که
حافظ برای چشم به راه بودن خودش، برای اینکه میدونست عاقبت
علیرغم نتایجی که از کارهاش در زمان خودش نمیگرفت، نمیگفت
عرض و مال از در
نمیگفت با این سبکی که تو داری پیش میری؛ شکست پروژهات،
نمیگفت من شکست میخورم و باز هم در راهی که شکست میخورم
از راه درستی که در اون قدم میزد اطمینان داشت. و میگفت در
میگفت معشوق یا دیدار با او، کامیابی از او؛ از شربت قند و
مشابه همین رو دربارهی شعر خودش میگفت. میگفت شعر من، که تو
فال یا مراجعه به شعر خودش رو برای چنین منظوری هم تجویز میکرد:شفا ز گفتهی شکر فشان حافظ جوی
در ره عشق که از سیل بلا نیست گذار
تو هم دیوان غزلیات قهرمانانهی عاشقانهی حافظ رو باز کن، و
میگفت تو هم اگر با حسن نیّت پیش رفتی. اگر در طریق صدق هستی، اگر
از اشعار حافظ، از خوندن راه حافظ، دلخوش بشی تا بتونه به راهی
در باب دیدن چیزی و فال گرفتن، مثلاً بگی چون این نیت رو کردم و در آسمان
یکی میگفت اینجوری سر صحبت رو باز کرده، خواستگاری کرده،
o شباهتی در فالگوش چهارشنبهسوری و فال حافظ:رسم فالگوش
o ارتباط بسیار نزدیک بین فال حافظ و نیّات افراد فال گیرنده:مثل اونچه
البته
به جای «معنی»، «وجهی» رو قرار دادیم.یعنی به هیچ وجه ممکن نبود و در خیال هم نمیگنجید که مثالی از
من خودم تجربه اینچنینی دارم که در ادامه میگم.
oدر جلسه دوم شراب، گفتیم وقتی شخص اختیارش
o فال حافظ و پارادوکس الهام:نزد حافظ، فال میتونه یا میتونست نشون دهندهی راهی باشه که مثلاً
o لمع البرق من الطور و آنست به
آنست به، یعنی پیبردن و دیدن و دانستن. یک
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
o
میگفت صبح شد، آفتاب دراومد، پس ممکن هست حاجت روا بشم. این رو
در شعر حافظ، ذکر زمانها و حالتهایی هست که حکایت از در
جان زندهدلان سوخت در بیابانش
جمال کعبه مگر عذر رهروان خواهد
یا میگفت:
دور است سر آب از این بادیه هش دار
در گذشته میگفتند «غول بیابان» گمشدهها در بیابان رو فریب
در این مواقع و در غیر این حالتها، برای خوش شدن دل و دیدن
تا مثلاً با فال هم ندای عشق معشوق رو در اندرون بشنوی. یا
خیال روی تو در هر
میگفت تو هم فالی بزن، فالی بگیر، دیوان حافظ رو باز کن،
o چهره معشوق، فال خجسته (رخ فرخنده فال)رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
میگفت یه نشونهای اومده که میشه اون رو در موضوع مثبتی در
یا میگفت یاد زمانی بخیر که ساقی من که
میگفت با شعر حافظ فال بگیر، که مطابق انتظاراتت در خواهد آمد،
یک جاهایی هم میگفت، از این نشونهها اومد، ولی اتفاقی
دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
میگفت فالش میتونه در حکم پیامی یا برای قوت قلب باشه، یا
میگفت از غم و دوری از معشوق گلایه نکن، که من فالی گرفتهام،
زدهام فالی و فریادرسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
با اینکه عشوه میخرید و اون چیزی که میخواست رو بدست نمیآورد،
به نا امیدی از این در مرو، بزن فالی
به نا امیدی از این در مرو، بزن فالی
همون دولتی که مربوط به نور چشم میشد. همون چشم جان بینش.
دارم امید بر این اشک چو باران که دگر
o فال گرفتن حافظ، با صدایی یا نوایی:حتی این صدا یا این نوا رو ممکن بود از یه بلبل بشنوه، که بخواد
میگفت چنانچه راههای بسیاری برای رسیدن معنی وجود داره، مثل:
یعنی هر پیامی که به چشم و گوش، از روی ساقی و از قول چنگ میرسید
o فال گرفتن نزد حافظ، در مقایسه با روشهای کشف ایدهی امروزی:الآن که روشهای استاندارد و مشخصی برای ایده پیدا کردن هست.
جای دیگهای گفته بود:
حافظ آن ساعت که این نظم پریشان مینوشت، یعنی
طایر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود. یعنی اون
اینجا میگفت: هر مرغ فکری که از شاخ سخن بجَست،
o فال گرفتن حافظ، با گوش و چشم:چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ
ضمن اینکه مضراب
مضراب به معنی
o فال گرفتن بسیار توسط حافظ (فال دوامی میزنم)جای دیگری میگه:
یعنی با توجه
o فال حافظ در زمان بیماری محمدرضا شجریان:در بیماری
یعنی همونطوری
این فاز غمه. این
اینجا هم دربارهی زیاد فال گرفتن، که اگر به شما راهنماییای داشته
هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
میگه هر صدایی که از مرغ فکر دراومد یا هر مرغ فکری که از شاخ سخن
یا در معنی دیگه میگه: هر مرغ فکری رو، با دامی به طره تو، به موی
در یک غزلی هم میگه:
از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر
یعنی از راه چشم، و دیدن معشوق، به ذهن او معنی
و در همون غزل، غیر از اشاره به روش خون دل، به
از رهگذر خاک سر کوی شما بود
خاک سر کوی معشوق، که نور چشم حافظ میشد:
ای نسیم سحری خاک در یار بیار
نسیم خاک در یار، نسیم کوی یار، نور چشم معشوق
هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
هست.
و در بیت آخر اون غزل میگه:
خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام
o تفاوت معنی یک فال از حافظ، نزد دو نفر فالگیرنده متفاوت:در یک بحثی ماجرا چیزی شبیه به این میتونه باشه که دیوان حافظ
یه بار هم من روی یه کاری خیلی تمرکز کرده بودم. خیلی وقت
دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید
گفتم عجب، چقدر دقیق، «آسایش ما مصلحت وقت ندید». پس لابد
چون فالم رو با ابزارهای الکترونیکی گرفته بودم. به فال حافظ
نظر به آگاهی از مطالبی که شخص به دنبال نتیجه یا توضیح یا
ممکنه یه چیزی بیاد که مثل مثالِ بیتِ «شیر در بادیه عشق تو روباه
به مثل، برای یکی نقطه باشه، برای یک دایره. میدونید دایره
هر کس از مهرهی مهر تو به نقشی مشغول
o توضیحی ساده از ارتباطات کوانتومی و تشبیهی و تمثیلی در باب فال حافظ:توی ارتباطات کوانتومی، اگر شنود انجام بگیره، اونجا قابل تشخیصه.
اینجوری نیست که دور سیم مخابراتی یه دستگاهی بذارند، از
و شما اگر در جریان اون برنامهی تلویزیونی باشید، میدونید که
اونجا، شما میدونید که ماجرا چیه. اون غزل با نور چشم شدن شروع
معلوم میشه حافظ در مورد اطلاعات نظامی زمان خودش به روز بوده.
پیراهن یوسف رو از پشت پاره کرده بودند. تا آخر غزل. میگه مگه
برای همینه که توی تقریباً همهی این فالهای حافظ، چه روی
حجم زیاد اطلاعات، حتی در مورد فالِش، تصادفی یا منحصر بودن
این راه را نهایت، صورت کجا توان بست
هشتصدهزار منزل، یا بیشتر؛ در بدایت بود، باز در آخر کشف میشد.
برای او چیزی دو سر کور نبود. شاید دارای حالتهای مختلفی میبود،
این روش تحقیق حافظی بود. بابت این باید به حافظ برترین جایزههای
حالا شما که تا اینجا رو دنبال کردید، عجیب نیست اگر زنگوله
o هر غزل یا هر بیت و مصراع از حافظ میتواند حامل معنیای متفاوت برای
o
o مثالی از درستی فال حافظ، در کتابی از «بهاالدین خرمشاهی»:بهاالدین خرمشاهی، در کتاب ذهن و زبان حافظ در باب فال حافظ
از این موارد زیاد تعریف کردند، بالاتر هم گفته شد که خیلی
یکی بود زمان ازدواجش همینطوری اقدام کرده بود، الآن میشه
فال هم میتونست در حکم یک وعدهای یا عشوهای باشه تا ببینی؛
صرف شد عمر گرانمایه به معشوقه و می
نه اینکه حتماً منتظر
دوش لعلش عشوهای میداد حافظ را ولی
میگفت لعلش عشوهای میداد که مثلاً بوسهای به تو میدم،
ولی من دیگه این حرفا رو ازش باور نمیکنم. اونجا هم میگفت
میگه یه نفر پیش خودش میگفت من چنینم، یا باید چنین باشم،
یعنی عشوه دادن، میتونه به اشتباه باشه. یا برای فریفتن
حافظ میگه عشق عشوهای داد که مفتی ز ره برفت. یعنی اونی
«آن عشوه داد عشق که
این رو در مورد عشق میگفت، که میتونه همه رو فتح کنه.
حالا میگه:
من نه آنم کز وی این افسانهها باور کنم.
یا
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد
اگر نیتی کردید که جوابی متناسب با نیتتون اومد، بهتره نسبت
بسیاری از مطالب و معانی اشعار حافظ مربوط به اراده داشتن و همت
هرچند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل
و به قول حافظ:
بزن فالی
به ناامیدی از این ره مرو بزن فالی
کسی که در نیّتش اطمینان داره، شرایط رو بررسی کرده، نیازی به
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.
هر گه که دل به عشق نهی خوش دمی بود
اگر تا 10نفر توی نظرات بنویسند که نیتشون چی هست، و یک
50-50 فال بگیریم. نیّت و شمارهی غزل از شما، یا بیت اول
اگر از محتوای این ویدیو خوشتون اومد. به دوستانتون، به
ممنون که تا اینجا ویدیو رو دنبال کردید. خدانگدار.
هرمنوتیک و حافظ
نوشته فال حافظ، ارتباط با فال حافظ، معنی فال حافظ – حافظپجوهی اولین بار در حافظ و حافظپجوهی (نزدیکترین همنشینی و همسخنی با حافظ). پدیدار شد.
لینک ویدئو در یوتوب: https://youtu.be/1LM9BxQpxpk
در گذشته معتقد بودند چشم نور داره.
مثل اونچه در سرود ملی هست. فروغ دیدهی حق باوران. نور ِ چشم حق باوران. روشنایی چشم حق باوران.
در شعر فارسی، شراب هم نور داشت. شاعران گذشته میگفتند نور شراب، نور باده و روشنایی جام. و…
حافظ این دو رو با هم جمع زده بود و میگفت، نورِ شراب میاد نور داخلی چشم میشه.
یعنی شراب یا نور شراب یک معمایی رو در ذهن ما پاسخ میده. یک پازلی رو در فکر ما حل میکنه. جواب یه سوالی میشه.
خودش هم میگفت:
بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم.
میگفت شراب، جامجم یا جام جهاننما هست که اسرار رو در اون میبینند. نور چشم شدن در نظر حافظ، به معنی دیدن حقیقت یا حقیقت رو به گونهای دیگر دیدن بود. او این موضوع رو خارج از کلیشههای شعری و ادبی مطرح میکرد.
حافظ در یک بیت دارای ایهامهای پیچیده گفته بود نور «شرابی» که در ظرف شیشهای قرار داره و اون رو از انگور میگیرند، مانند نور چشم ما، یا مانند نوری که به چشم ما میرسه، سبب دیدن حقایق میشه؛ که در چشم هم مثل شرابی که در ظرف زجاجی، یعنی شیشهای و بدست اومده از انگور یا عنب هست، زجاجیه و عنبیه قرار دارند.
جمال دختر رز [=شراب] نور چشم ماست مگر
که در نقاب زجاجی و پرده عنبی است
«نور چشم شدن» در شعر حافظ، چیزی شبیه به یک فریمورک است. شبیه به یک چارچوب هست. هر جا که حافظ میخواهد از شناخت یا از به گونه ای دیگر دیدن حقیقت سخن بگه، سراغ «نور چشم شدن» توسط شراب یا معشوق یا موارد دیگه میره. فریمورک قابلیتی هست که معمولاً با کمک گرفتن از مجموعه ای ازدستورالعملها، کتابخانهها، کلاسها و در کل امکانات فراهم شده از جانب یک یا چند موضوع یا محتوا و بخش، ساختاری جدید ایجاد میکنه تا به کارگیری اون مساله در راستای اهداف اون موضوع خاص، سادهتر و با سهولت بیشتری؛ نتایج خاص خودش رو محقق کنه. فریمورک در نرمافزار استفاده میشه. «نور چشم» یا «نور داخلی چشم شدن» در شعر حافظ، یک فریمورک هست. در بسیاری موارد که صحبت از شناخت یا حقیقت رو به نحو تازهای دریافت کردن هست، حافظ سراغ «فریمورک» نور چشم شدن میره. میگه یه چیزی، یا شراب یا معشوق یا موارد دیگه اومدند و نور چشمش شدند.
به جز شراب، حافظ به معشوقش میگفت: تو نور چشم من هستی. وقتی تو از من دور بشی، نور چشمم، سوی چشمم میره. «از من جدا مشو که توام نور دیدهای».
از من جدا مشو که توام نور دیدهای
آرام جان و مونس قلب رمیدهای.
در علوم قدیم تصور میشد نوری از چشم بیرون میاد. و به نور بیرونی میرسه. و سبب دیدن اجسام میشه. ما امروز میدونیم که نور بازتاب شده از جسم به چشم میرسه. و ما جسم رو میبینیم.
به معشوقش میگفت: دور از جون تو یا از دوری روی تو، سوی چشم من، نور چشم من، از دست رفته است:
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست.
یعنی معشوقش هم اون نور داخلی چشمش بود. که میگفت به او کمک میکنه حقایق رو طور دیگری ببینه.
دور از رخ تو، میتونه مثل دور از جونت که امروز به کار میبریم، معنی بشه. ولی یه معنی دیگرش این هست که از دوری روی تو، چشم من نور نداره. مثل اونجایی که میگفت، از من دور نشو که تو نور چشمم هستی. یعنی از دوری تو چشمم نور نخواهد داشت. دور از تو من نمیتونم حقایق رو طور دیگری ببینم. من بدون تو، نمیتونم اسرار رو ببینم. «از من جدا مشو که توام نور دیدهای».
همین معنیای که اینجا میگفت:
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست.
یکی شراب بود که نور داشت. اونجایی که میگفت: جمال دختر رز، نور چشم ماست
میگفت دختر رز، که میشه شراب، نور چشم ما میشه.
که در نقاب زجاجی و پرده عنبی است.
جمال دختر رز نور چشم ماست مگر
که در نقاب زجاجی و پرده عنبی است.
میگفت مثل زجاجیه و عنبیه در چشم، نور شراب هم که در نقاب زجاجی، یعنی ظرف شیشهای و پردهی انگوری هست، یعنی شراب از انگور گرفته میشه، اون هم میاد و نور چشم ما در زجاجیه و عنبیه میشه.
باعث بینایی و طور دیگر دیدن حقایق میشه. میگفت اون چیزهایی که نور چشم او میشن، سبب ایجاد مفاهیم مشخصی در ذهن و روح حافظ هستند. حافظ نسیم رو هم طلب میکرد، تا «نور زجاجیه چشم دل!» رو تامین کنه.
ای نسیم سحری خاک در یار بیار
که کند حافظ از او دیده دل نورانی.
نسیمی که خاک کوی معشوق رو برای او بیاره. معشوقی که نور چشمش میشد. به او کمک میکرد حقایق رو طور دیگری ببینه. و این به گونهای دیگر دیدن حقیقت رو به نحوی علمی، از طریق روش تحقیق و دستگاه شناختی خودش، آزموده بود. و در اشعارش معرفی کرده بود.
میگفت روشنایی بخش چشم ما، بوی زلف معشوق هست که نسیم، اون رو برای من میاره:
چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانانست.
یعنی نسیم زلف جانان میاد و چراغ یا روشنایی یا نور زجاجیه چشم او میشه. و حافظ، نور داخلی چشم یا نور فیزیولوژیکی چشم، (به اعتقاد گذشتگان) رو تامین میکنه. و با اون نور داخلی از چشمش، که از معشوق یا از خاک کوی معشوق یا از شراب به دست اومده، اون نور رو به نور بیرونی میرسونه و حافظ، میبینه. یعنی حقایق رو طور دیگری میبینه. یعنی حافظ به کمک معشوق، با موضوعات و مفاهیم جدیدی در ذهنش، ارتباط برقرار میکنه.
غزل دیگری در دیوان حافظ با این بیت شروع میشود:
سلامی چو بوی خوش آشنایی
بدان مردم دیده روشنایی.
یعنی سلامی به اون کسی که به مردم دیده یا به مردمک دیده نور میرسونه. یا روشنایی بخش اون هست. توی بعضی از نسخهها، بدان مردم دیده را روشنایی اومده.
سلامی چو بوی خوش آشنایی
بدان مردم دیده را روشنایی.
در این معنا که معشوق به او کمک میکنه که او حقایق رو طوری ببینه که قبلاً از اونها آگاهی نداشته، یا حقیقت رو طوری متوجه بشه که دیگران به اون شکل از اون حقیقت آگاه نبودند، میگفت به خاک پای معشوق، که نور دیدهی حافظ میشه قسم میخورم، بدون روی معشوق، نوری یا سویی از چراغ دیدهاش ندیده. یا چشمش نوری نداشته. حقیقتی رو نمیدیده.
به خاک پای تو سوگند و نور دیده حافظ
«که بی رخ تو فروغ از چراغ دیده ندیدم».
حالا چرا این حرفها رو مستقیم نمیزد؟ چون اینطوری براش خطر کمتری داشت. اینطوری هزینههای کمتری میپرداخت. نگران بود از اینکه مبادا چنین رازی به زبان او افشا بشه. و زبان سرخ سر سبز را دهد بر باد. یعنی نه تنها در این کار که توضیح این موضوع و دستگاه ادراکی شخصی خودش بوده، یه روش تحقیقی، یه روش علمی، بالاتر از علوم اون زمانه داشت، سودی نمیدید، بلکه برای این کار آفات فراوان هم پیشبینی میکرد.
پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند
میگفت اگر پیراهن یوسف در اینجا باشه. یعنی پیراهنی که یوسف برای پدرش یعقوب نبی فرستاد. تا پدرش اونرو به چشمانش بکشه تا بیناییش رو بدست بیاره، اون پیراهنی که نور چشم پدر یوسف شد. و نور چشم شدن در شعر حافظ، معنای مشخصی داشت. میگه اگر اون پیراهن اینجا باشه، یعنی وقتی اون پیراهن دست حافظ هم باشه که چشم یعقوب رو بینا کنه، پیراهنی که آید از او بوی یوسفم، برادران غیورش، به این پیراهن رحم نمیکنند. برادران غیور یوسف اونرو خواهند درید.
پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند
حافظ جامه قبا کردن به معنی دریدن، پاره کردن ِ لباس رو به جای اینکه از روی فهم اونها یا از روی شگفتی اونها بدونه، به حسودی و توحش اونها نسبت میده. غیور به معنی حسود هم میشه. میگه اگر اونها چیزی که من میدونم رو بفهمند، پیراهن یوسف رو که بینایی پدرش رو تامین کرد و نور چشم او رو برگردوند رو، قبا خواهند کرد.
نوشته نور چشم و نور شراب در شعر حافظ – حافظپجوهی اولین بار در حافظ و حافظپجوهی (نزدیکترین همنشینی و همسخنی با حافظ). پدیدار شد.
لینک ویدیو در یوتوب: https://youtu.be/Kodikt5MNZ4
در جلسه قبل
قرار بر این بود
حافظ
البته اون
حتی کسی
در میخانهام
در مواردی
ما در اصل
یه جایی
زبور عشق
در ادامه
کمال دلبری
به شیوه
یا جای
سزای تکیه
معین که
خیال روی
اینجا هم
گفتیم حافظ
اینها
جایی که
خرد ز پیری من
معنیش در این
دوستان جان دادهام بهر دهانش بنگرید
از طرفی دیگه میگفت:
اگر این رو
یار دلدار من ار قلب بدینسان
این بیت رو در غزلی سروده که میگه:
دلبرم
بکشد زارم
من همان
که بد و
میگه
که بد و
من همان
که بد و
بوی شیر
چارده
که به جان
این چارده
که به جان
ماه شب
در پی آن
خود کجا
میگه اون
در حاشیه این جلسه، در اون غزلی که حافظ میگفت، چیز مختصری
خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست
گویا یک آقایی،
در باب اینکه حافظ اهل شاهد
باغ مرا چه حاجت سرو و
کار ما با، البته کار
ای نازنین پسر تو چه
اما در مصراع اول، باغ
در جلسه قبل، که در مورد «نور
اون خون حافظ، در بیت دوم رو، در
شمشاد خانهپرور حافظ، که میگه: “شمشاد
همت بلند نظر میشه. مرتبط با همون
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
حافظ جای دیگهای میگفت:
مرا در خانه سروی هست…
نزدیک به همین معنی «شمشاد خانه
مرا در خانه سروی هست کاندر سایه
دو بیت قبل هم گفته بود: فروغ چشم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل
مرا در خانه سروی هست کاندر سایه
مثل اینکه اینجا گفته بود:
باغ مرا چه حاجت سرو و
رواق منظر چشم من آشیانه توست
بیا که پرده گلریز هفت خانه چشم…
بیا که پرده گلریز هفت خانه
یعنی هفت طبقه چشم، در پزشکی یا چشمپزشکی قدیم.
چشمت به غمزه خانه مردم خراب کرد…
اینجا مردمش، به مردمک هم نزدیکه…
توی شعر فارسی هم «خانه چشم» میگفتند. و خانه رو
سلمان ساوجی:
مردم چشمی و بی مردم ندارد خانه نور
مردمی
در اپیزود دوم شراب و نور
خانه به معنی سوراخ. و خانه کمان: که
از خانه کمان تو هر مرغ
کامد درون سینه من آشیانه ساخت
جامی:
از خانه کمان تو هر مرغ تیز پر
یعنی از اون سوراخ کمان
حافظ به جز ابرو، چشم رو هم مرتبط با تیرانداختن کرده.
ز چشم شوخ تو کی جان توان برد
تیر کمان چشم هم از خانه کمان میومده. این خانه، از اینجا هم میتونه
در آخر این جلسه میبینید که اینطوری حرفش رو میزد، براش هزینه
مثلاً قربان، که به معنی کماندان یا جای کمان هست، رو همینجوری
کیش و قربان، به معنی مذهب و قربانی کردن هم هست.
تا بدانند که قربان تو کافر کیشم.
بر جبین نقش کن از خون دل من خالی
امروزیش رو میتونیم بگیم: تا پولداری رفیقتم، دنبال بند کیفتم. یا
شاه شوریده سران خوان من بی سامان را
یا
که دل به دست کمان ابرویی است کافر کیش
کیش، در معنی تیردان، مرتبط با کمان.
چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم
بالاتر گفتیم خانه، مرتبط با چشم هست. که تیر از اون پرتاب میشه.
از چشم شوخش ای دل ایمان خود نگهدار
که چندتا مثال زدیم. چشم هم مرتبط با اون تیری که از خانه، خانهی
ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که میبینم
عدو با جان حافظ آن نکردی
صائب تبریزی میگفت:
دست از ستم بدار که در هر گشاد تیر
میگه زوزه کشان، از کنارِ یا از داخل سوراخ کمان
دست از ستم بدار که در هر گشاد تیر
حافظ جای دیگهای میگفت:
میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت. میرفت مثل تیری از کمان.
هیهات از این گوشه که معمور نمانده است.
حیف که نور چشم این گوشهی چشم رفته است. معمور به معنی آباد هست.
حافظ میگفت: اگر جای نگریستن چشمان تو، وجه خدا باشه. وجه به
درآمدی ز درم کاشکی چو
وجه خدا اگر شودت منظر نظر
وجه خدا اگر شودت منظر نظر
خوب این بحث تموم شد. صحبت
تو را چنانکه تویی هر نظر کجا بیند
ما گفتیم حافظ، خانه رو مرتبط با چشم به کار میبره. خانه
که توضیحش رو شنیدید. اما معنی مستقیمش، محل سکونت هست. بنایی که
ضمن اینکه در مصراع قبل، به خود چشم اشاره کرده. اما در همین
که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک
حافظ میگفت: خاک کوی معشوق، نور چشم او میشه. هر جای دیوان این رو
ای نسیم سحری
جای دیگری میگه:
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
مرتبط با همون نور چشم شدن، و خانه، مربوط به چشم.
یا میگه:
تا ابد معمور باد این خانه کز خاک درش
معمور باد، یعنی آباد باد. آبادی که برای باغ نظر
اینها مرتبط با این بود که:
مرا در خانه سروی هست کاندر سایه
یعنی، معشوق در «خانه چشم»ش یا بر
باغ مرا چه حاجت سرو و
که شمشاد «خانه» پرورش، در
سخن این بود که اینها هم
در غزل دیگهای گفته
به هوای لب شیرین پسران چند کنی
در جلسه «خطا بر قلم صنع نرفت» توضیحاتی دادیم که
به هوای لب شیرین پسران چند کنی
اونچه بسیاری برداشت کردند، نبود. توضیحش رو در
آوردیم. گفتیم داخل غزل، معنی این بیت این هست که
گفتم ای جان جهان دفتر گل عیبی نیست
و در مصراع اول بیت آخر، معشوقش به او پاسخ داد
حافظ، لغز و نکته به یاران مفروش.
سخن این بود، که حافظ مثل برخی یا بسیاری دیگه از
وقتی حافظ میگه ز وصل روی جوانان تمتعی بردار
سخنش اینه که فرصتت در این دنیا کوتاهه. معشوقی
عاشق شو ار نه روزی، کار جهان سر آید
به تعبیر خودش، شمشادی در باغ نظر داشته باشی.
توی همین غزل که گفته ز وصل روی جوانان تمتعی
اونجا هم میگه چو لاله در قدحم ریز ساقیا می و
نکال شب که کند در قدح سیاهی مشک
شرار چراغ سحرگهان گیرد. این رو در اون جلسه به
یا میگفت قبل از خواب، زمان غروب آفتاب شراب
آن زمان وقت می صبح فروغ
گرد خرگاه افق پرده شام
یعنی ز روی جوانان تمتعی برداشتن، در این معنی که
«در شان من به دُرد کشی ظن بد مبر
حتی حافظ و همجنسگرایی
از سر مستی دگر با شاهد
حتی در یک غزل میگه:
مسند به گلستان بر، تا
اما در ابیات اون غزل هم
آن طره که هر جعدش صد
آن طره که هر جعدش صد
جدا از اشارات دیگری که در همین غزل وجود داره. معنی این بود اونچه حافظ از آن برای رسیدن به اهداف بلند و رسیدن به نتایج شگرف و انگیزههای بالا و شریف کمک گرفته از «آب گل آلوده و تیره و تار چاه طبیعت جانوری و نفس
در زمانهی حافظ، و برای او، به این شکل موضوعات رو مطرح کردن،
جمال دختر رز نور چشم ماست مگر
و این نوعی روش نور چشم شدن هست. مثل پیراهنی که یوسف برای
ترسم که اشک در غم ما پردهدر شود
به اون شکل مطالبش رو بیان میکرد، در قالب پسرکان و معشوق طفل
پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
به معشوقش هم میگفت پنهانی من رو صدا بزن، همونطوری که ابتدای
پنهان ز حاسدان به خودم خوان
این رو در غزل:
پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
گفته بود.
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
حافظ واگذار کرده بود به تاریخ، میگفت آیندگان خواهند فهمید: «اگر
درر ز شوق برآرند ماهیان به نثار
در مورد حافظ، چند دهه پس از مرگش؛ یک بنای گنبد مانندی روی
گفتند، حالا چقدر معتبر هست رو کاری نداریم، توی دیوانش مشخصه
ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﮑﻢ ﻭ ﮔﺮ ﺑﺪ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺵ
ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﭼﻪ
بعد بزرگوار، اون موقع که
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
میگفت این راز سر به مهر، به عام سمر شود. سمر یعنی قصه و
ترسم که اشک در غم ما پردهدر شود
ولی اون چیزی که گفته بود، اون انتظاری که داشت، نشد. یا هنوز
در همون غزلی که میگفت، اگر بگم چه چیزی مثل پیراهن یوسف، نور
بی معرفت مباش که در من یزید عشق
یعنی قیمتش رو میدونند. تو هم اگر قیمتش رو میدونی، نگو
میگفت سیب ز نخدان شاهدی بگزی، یا حالا در اینجا انتخاب
ز میوههای بهشتی چه ذوق
میگفت اصلاً کسی که معنی
فرشته عشق نداند که چیست
ما رو آفریدند، ما رو آوردند به این دنیا، که همین
در
ممنون از
نوشته حافظ و کودکآزاری (2)؟؟!؟ – حافظپجوهی اولین بار در حافظ و حافظپجوهی (نزدیکترین همنشینی و همسخنی با حافظ). پدیدار شد.
لینک ویدیو حافظ و کودک آزاری؟؟! بر روی یوتوب (به دلیل دستهبندی محدودیت سنی در یوتوب، بر روی سایت نمایش داده نمیشود. بر روی حافظ و کودک آزاری؟؟! کلیک کنید)
https://www.youtube.com/watch?v=jBbCUDXy5Ts&feature=youtu.be
موضوع این جلسه درباره چیزی هست که امروز بهش کودک آزاری، همجنس بازی (در اینجا در معنی تجاوز به همجنس)، حتی ازدواج کودکان، و هم گروهها و همخانوادههای دیگهای داره مثل آزار جنسی… و مواردی در این گروه.
میدونید که برخی معتقدند در بین شعرا و عرفا خیلی از این اتفاقها افتاده. ما اینجا این موارد رو در مورد حافظ بررسی میکنیم. ولی محتوای مطالبمون تا حد زیادی آزاردهنده نیست. از این جهت خیالتون میتونه تا حدودی راحت باشه که این اتهامات رو بدون ورود به بخشهای آزاردهندهاش در مورد حافظ و در شعر او بررسی کردیم.
ما میخواهیم اینجا؛ مساله رو به شکل دیگهای بررسی کنیم.موضوع این جلسه درباره چیزی هست که امروز بهش کودک آزاری، همجنس بازی (در اینجا در معنی تجاوز به همجنس)، حتی ازدواج کودکان، و هم گروهها و همخانوادههای دیگهای داره مثل آزار جنسی… و مواردی در این گروه.
میدونید که برخی معتقدند در بین شعرا و عرفا خیلی از این اتفاقها افتاده. ما اینجا این موارد رو در مورد حافظ بررسی میکنیم. ولی محتوای مطالبمون تا حد زیادی آزاردهنده نیست. اگرچه شما به اختیار و انتخاب خودتون محتوا رو دنبال میکنید، اما کاری به ورود به بخشهای آزاردهنده و مردافکن و زن شکن بحث نداشتیم. از این جهت خیالتون میتونه تا حدودی راحت باشه که این اتهامات رو بدون ورود به بخشهای آزاردهندهاش در مورد حافظ و در شعر او بررسی کردیم.
ما میخواهیم اینجا؛ مساله رو به شکل دیگهای بررسی کنیم.
سلام. من امیرحسین هستم. از پادکست پروژه حافظپجوهی.
در جلسات قبل دربارهی شناخت یا روشی از شناخت صحبت کردیم که یه چیزی، مثلاً شراب میاومد به حافظ کمک میکرد تا او، به شناخت برسه. یه پازلی توی ذهنش تکمیل بشه. حافظ با این ادبیات، سخنش رو بیان نمیکرد؛ میگفت یه چیزی نور چشمم شده، مثل شراب.
در شعر فارسی، شراب نور داشت. و در گذشته تصور میشد، چشم نور داره. حافظ میگفت نور شراب اومده، نور چشم من شده.
یا میگفت روی معشوق که نور داره. مثل اونکه میگیم چهره طرف نورانی هست. میگفت نور چهرهی معشوق، نور چشم من شده. یعنی به مثل، معشوقش یه پازلی رو در ذهنش تکمیل کرده. حافظ رو به حقیقتی رسونده. او رو متوجه موضوع یا مسالهی تازهای کرده…
این روش نور به چشم رسیدن، یا حقیقتی رو به چشم دیدن رو اسمش گذاشتیم، روش «جام می». عبارتی که خود حافظ در این موضوع بیان میکرد. میگفت مثل جام جم که اسرار رو نشون میده. یه حقیقتی هم برای من کشف شده که نور به چشمم رسیده.
گویند و گذشتگان هم میگفتند که از روشهایی، حتی به غلط، غیر از شراب، حتی به غلطتر؛ برای شناخت استفاده میکردند… ما این موضوع رو در جلسهی خطا بر قلم صنع رفت یا نرفت… توضیح دادیم. یکی از اونها موضوع این جلسه هست.
نزد حافظ، یک راه دیگه برای شناخت، تلاش بسیار زیاد، برای دستیابی به یک حقیقت، یا حل یک مساله به بیان امروزی بود، که اسمش رو گذاشته بود، روشِ «خون دل».
میگفت من خون دل میخورم، تا به حقیقتی دست پیدا کنم. یه حقیقتی رو به نحو تازهای دریابم.
پس شناختِ حافظی به شکل کلی شد دو روش: یک: «جام می»، که اغلب با نور به چشم رسیدن همراه بود. و دو: «خون دل» که با سختی کشیدن. و تحمل عذاب.
«جام می» و «خون دل».
حافظ میگفت یه موقعی شناخت نور چشم خیلی عمیق هست. تشعشعات نور خیلی شدید و گسترده هست:
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
دربارهی شناخت نور چشم یا نور بادهای صحبت میکنه، که از جام تجلی صفات بوده.
مربوط به داستان حضرت موسی هست. به خدا گفت، خودت رو به من بنما. خودت رو به من نشون بده. خداوند فرمود: تو هرگز نمیتونی من رو ببینی. به این کوه نگاه کن، اگر این کوه تونست بر جای خودش بمونه؛ تو هم میتونی من رو ببینی… و کوه متلاشی شد و موسی بیهوش افتاد.
حافظ هم میگه بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند. بیخود شدنش در اشاره به بیهوش شدن حضرت موسی هست.
حافظ از کیفیت شناختش، توضیحاتی میداد. مثل اینجا که از تابش نور تجلی بر کوه میگه: باده از جام تجلی صفاتم دادند؛ از نور باده کشونده، که نور چشم شده. کیفیت شناخت سنگین و عمیقش رو با شعشعهی پرتو ذات توصیف کرده.
وقتی خیلی شناخت سختی داشت، میگفت همراه با خون دل بود. شناختِ با خون دل هست.
اما گاهی از شناختی صحبت میکنه که کوچیک هست. یعنی بیخودی از شعشعهی پرتو ذات یا بیخودی از شعشعهی پرتو اون شناخت؛ در کار نیست.
اونکه خیام میگفت:
من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
یعنی اون شناختی در کار باشه؛ که در نظر حافظ؛ توان ادامه دادن براش باقی نمونه… بیخود از شعشعه پرتو ذات بشه. مثل موسی که بیهوش افتاد. مثل اونچه در اینجا توصیف میکرد.
گاهی هم میگفت یه نقش کوچیکی از معشوق میاد توی ذهنش، و او رو راهنمایی میکنه. یه چراغ کوچکی، راه رو به او نشون میده.
ما جلسه گذشته، در مورد نورچشم کوچیک یا نورچشمی که میتونست کم هم باشه، همین بحث رو داشتیم… اونجا گفتیم به فرزند میگن نور چشم، و بررسی کردیم که وقتی میگه نور چشمم رفت، معلوم نیست که فرزندش رو میگه یا مثلاً یه عزیز دیگری مثل معشوقش رو میگه؟
یا اون نور چشمی که در پزشکی گذشتگان، وقتی یه نفر چشمش ضعیف میشد، میگفت نور چشمم یا سوی چشمم رفت.
یا منظورش به چیزی که به او کمک میکرده که نور چشم او بشه. یه پازلی توی ذهنش حل بشه، هست. انواع مختلفی از این موارد رو در جلسه حافظ و سوگ فرزند… بررسی کردیم.
اونجا گفتیم برخی میگن، از اون زمانی که نور چشمم رفت… مثلاً فرزندش رو از دست داده، برخی میگفتند دختر بوده یا پسر؟
از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز
کنار دامن من همچو رود جیحون است
ما در ویدیوی «حافظ و سوگ فرزند» بررسی کردیم که «نور چشمش» حتماً فرزندش نیست. و چند مورد از «نور چشم»ها رو بررسی کردیم.
حالا توی موضوع این جلسه که عنوانش به ارتباط حافظ با کودکان مربوط میشه… حافظ و کودکآزاری… چنانچه برخی در مورد شعرای گذشته میگن، در مورد حافظ هم گفتند، بیرون از فضای شعری هم خیلی اتفاق میافتاده، رسوایی جنسی در کلیساها…
ما اینجا داریم توضیح میدیم، در شعر حافظ، اون کودک میتونه نور چشم حافظ باشه، الزاماً بچهی مردم یا مطابق اونچه امروز میشنویم، و تنمون میلرزه، در مورد فرزند خودش نیست… یعنی کودک، پسر، دختر، معشوق زیر 18 سال، حتماً به اون معنا که پیش از این تصور میکردند نیست. ما اینها رو در قالب یک نمونه آزمایشی و یک بررسی جدید، یک تست-کیس تازه بررسی خواهیم کرد.
مثلاً حافظ در مورد معشوقش میگفت، الآن بهش دسترسی ندارم. معشوقم نیست. خوابش رو هم نمیبینم، چه جای بیداری:
به خواب نیز نمیبینمش چه جای وصال
میگفت در بیداری که نیست، وصالش که دست نمیده. ای کاش در خواب بود.
چو این نبود و ندیدیم باری آن بودی
به خواب نیز نمیبینمش چه جای وصال
چو این نبود و ندیدیم باری آن بودی
حالا در مورد این نشونیهای کوچک، ما در ادبیات کوچهبازار، بلکه در ادبیات مجازی یا سایبری امروز میگیم: دلخوشیهای کوچیک… در غزل دیگهای میگه: همین که من خواب تو رو میبینم، چیز کمی نیست:
خواب آن نرگس فتان تو بیچیزی نیست
تاب آن زلف پریشان تو بیچیزی نیست.
بعد توی همون غزل به معشوقش که برخی میگن، مثلاً حافظ خاکم به دهن، روم به دیوار، اهل کودک آزاری بوده، سروده:
از لبت شیر روان بود که من میگفتم
این شکر گرد نمکدان تو بیچیزی نیست.
دیگه کودک شیرخوار، برای بیان این منظور به کار نمیره. اونجایی که میگه:
دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی
بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش.
یعنی یه نشونه، یه نور چشم یه حقیقتبینی کوچکی در کار هست…
البته توی اخبار سیاه صفحهی حوادث روزنامهها و امروز، در اخبار سایتها، از این فجایع مهیب و دلخراش میبینیم، ولی سخن حافظ به هیچ وجه به اون موارد، برخلاف اونچه دربارهی او یا دربارهی دیگران میگفتند، صدق نمیکنه. سایرین، موضوع صحبت ما نیستند، باید بررسی کنیم. ولی در مورد حافظ، ابداً.
تازه میگفت دلبرش که کودک یا طفل هست، حافظ رو اذیت و آزار میکنه.
دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی
بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش.
وقتی سخن از دستیبابی به حقیقتی کوچیک بود، وقتی سخن از انجام کاری بود که به حساب خرد، مورد پذیرش نبود، حتی ممکن بود جونش رو در این راه بگذاره، با اون ادبیات رایج، صحبت از دلخوشیهای کوچیک میکرد. که مثل فرزند، مثل کودک، نور چشم بود.
وقتی به حقیقت رسیدن، همراه با سختی بود، نمیگفت نور چشم هست، میگفت خون دله. میگفت مثل خون دلی که در ناف آهوی مُشک هست، خون دل من هم تبدیل به نافهای میشه که آهو تولید میکنه. از الگوهای طبیعی یا علوم زمانه خودش برای بیان منظور خودش بهره میبرد.
اینجا میگه نور چشم، یا اون شیرینیهای درک حقیقت، همراه با یه سختیهایی، همراه با یه مشکلاتی بوده:
از لبت شیر روان بود که من میگفتم
این شکر گرد نمکدان تو بیچیزی نیست
دیگه تقریباً رسیدیم به آخر مطلب، فقط چندتا مثال از این مورد در شعر حافظ میاریم.
در این فراغتها یا لذتهای کوچیک، ما گفتیم به مثل، توی دنیای امروز، در اصطلاحات عامیانه، عبارتِ دلخوشیهای کوچیک به کار برده میشه.
در مورد حافظ حقایق یا شیرینیهای کوچیک در راه رسیدن به اون حقایق؛ به کودک و طفل تشبیه میشد. برخلاف اون اتهامات و جرایمی که برای او تراشیده بودند؛ و برخی از دیگر شعرا و عارفان به انجام اون اعمال، مبادرت میورزیدند.
یکی از اون مواردی که نور چشم حافظ میشد، شراب بود. رز، میشد انگور. دختر رز، میشد، دختر انگور، یعنی شراب.
اینجا که اسم «دختر» میاد، ما باید دقت داشته باشیم.
حافظ میگفت:
عروسی بس خوشی ای دختر رز
ولی گه گه سزاوار طلاقی.
حالا بسته به اینکه تعریف شما از دختر چی باشه؛ ولی احتمالاً منظورش از دختر، همون کودک و طفل، در تعاریف امروزی بوده. همون که میگفتند 9 سالش شد، 10 سالش شد، شوهرش بده بره. چیزی شبیه به این. اون زمان میگفتند.
اینکه میگفت گه گه سزاوار طلاقی، همونی هست که میگفت: این شکر گرد نمکدان تو بیچیزی نیست.
یعنی در رسیدن به اون حقایق، در رسیدن به اون محبوب یا معشوق، سختیهایی، نمکی، در نمکدان، گرد آن شکرها هست.
گه گه سزاوار طلاقی…
جای دیگهای میگفت:
سر منزل فراغت نتوان ز دست دادن
سر منزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد.
یعنی سختیهای راه اونقدر زیاد هست، که نمیشه ادامه داد. گه گه سزاوار طلاقی…
عروسی بس خوشی ای دختر رز
ولی گه گه سزاوار طلاقی.
اینجا دیدیم که با یک طفل، در تعریفهای امروزی، طرف مقابلش کودک بود، میخواست باهاش ازدواج هم بکنه، ولی دختر واقعی نبود. کودک نبود، بلکه یک شناختی بود که به نور چشم، به دختر، به کودک، به فرزند، مثلاً فرزند دیگران، که البته دختر رز، یعنی شراب که نور چشم میشد، نسبتش میداد.
عروسی بس خوشی ای دختر رز
ولی گه گه سزاوار طلاقی.
در بین این تعابیر که کودکی هست که حافظ میخواد به وصال او برسه، چون کودک، یعنی فرزند، به معنی نور چشم؛ توی جلسه قبل، چندین مورد از این نورچشمها مرتبط با فرزند و کودک، حالا فرزند یا کودک دیگران رو شرح دادیم. مثل میوه، میوهی دل، میوهی بهشتی، که به فرزند هم میگفتند. یا رود، که البته معنی معشوق هم میداد.
ولی دهان توی شعر فارسی خیلی کوچک بود. اون موقع دهان کوچک مد بود. یا زیبا بود. کمر هم توی شعر فارسی خیلی باریکش خوب بود. برای اینکه چیزی نباشه که بشه بهش رسید. یعنی چیزی نبود که بشه دست به کمرش برد. دست به کمر رسیدن، رسیدن به محبوب بود.
میگفتند معشوقی که دهان نداره. یا کمر نداره. حافظ از همین تعابیر استفاده میکرد. این دو مورد هم مثل همون دلبر کودک یا طفل، در شعر حافظ هستند. تقریباً همون معنا و کاربرد رو میتونه داشته باشه.
یعنی دهان کوچک یا کمر باریک هست، و چیزی از اون دهان یا کمر به حافظ نمیرسه. و حافظ میخواد به اون دهان برسه تا کامیابی کنه، یا دستش به اون کمر برسه، تا با معشوق همراه بشه.
و همین دست نیافتنی بودن رو، به معشوق حقیقی نسبت میدادند. میگفتند کلاً یا دهان نداره، یا کمر نداره، یا دهان کوچک و کمر خیلی باریکی داره که خیلی به سختی؛ حتی دیده میشه.
میان، میان یعنی کمر.
میان نداری و دارم عجب که هر ساعت
میان مجمع خوبان کنی میان داری.
جای دیگهای کمر معشوق رو، بلکه دور کمر معشوق رو، به «مو» تشبیه کرده:
اگرچه موی میانت به چون منی نرسد
خوش است خاطرم از فکر این خیال دقیق.
یا
نشان موی میانش که دل در او بستم
ز من مپرس که خود در میان نمیبینم.
یعنی دل به موی میان معشوقش، دل به کمر چو موی معشوقش بسته، ولی ازش سوال نکن، که خودش اون چیزی که بهش دل بسته رو نمیبینه.
ما گفتیم شبیه به استفاده از کودک و طفل، یا پسر در شعرش هست. که اونها هم نور چشم میشدند، ولی حافظ اهل اون صحبتا نبود. اهل سو استفاده از کودک، با مطرح بودن جنسیت! یا بدون مطرح بودن جنسیت! نبود.
به جز خیال دهان تو نیست در دل تنگ
تنگ، در اینجا همراه و در کنار، دهان اومده.
که کس مباد چو من در پی خیال محال…
یعنی دهان معشوق قابل دستیابی نیست. خیال محال هست.
به جز خیال دهان تو نیست در دل تنگ
که کس مباد چو من در پی خیال محال
در باب تنگ بودن دهان، یعنی کوچک بودن آن، که مربوط به بحث کوچک بودن مواردی از شناخت میشد، اونچه در مورد حافظ کودکآزاری، یا بچهخواهی نامیده میشه، به همین مطلب مربوط هست. نه اونچه در مورد دیگران میگفتند و برخیش هم صحت داشت.
در غزل دیگهای:
تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه
هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی.
در یک غزلی که معنی مشابه اون غزل دلبر طفل و شیرینش که از لبش شیر روان بود، داره، اونجا میگفت: نمک گرد دهان معشوقِ شیرخوارش؛ بیچیزی نیست.
الآن ما کوچکترین ذره تشکیل دهنده ماده رو «اتم» میدونیم. حالا اجزای تشکیل دهندهی اتم و کوارک و ریسمان و تکینگی و… رو کاری نداریم.
الآن بخواهیم بگیم یه چیزی خیلی کوچیک هست، میگیم اندازهی یه اتم. در گذشته بهش میگفتند: «جوهر فرد». البته «جوهر فرد» اون چیزی بود که دیگه تجزیه نمیشد. ندیده بودنش، ولی میگفتند چیزی که دیگه قابل تجزیه نباشه هم وجود داره.
مثلاً آهنربا رو شما هر چقدر که نصف کنید، نمیشه قطب N و Sش رو از هم جدا کرد. هرچقدر کوچیک بشه، باز قطب N و S داره. یعنی هرچقدر یک آهنربا رو نصف کنید، باز اون تکه دارای یک قطب N و یک قطب S خواهد بود. این مثلاً میشه جوهر فرد آهنربا! البته آهنربا رو میشه به اجزایی که از اون ساخته شده تجزیه کرد. ولی قطبهای مغناطیسی رو نمیشه از هم جدا کرد. این مثال از خودم بود. قطبهای مغناطیسی رو میشه تجزیهناپذیر معرفی کرد، مثلاً.
در گذشته هم سر وجود جوهر فرد اختلاف نظر بود. حافظ میگفت: دهان تو شاهد خوبی بر وجود «جوهر فرد» هست. دیگه شک و شبههای در وجود جوهر فرد، و اختلافی که بر سر اون هست، وجود نداره. چون دیگه از این کوچکتر نیست. چون به چیز کوچکتری قابل تجزیه نیست.
بعد از اینم نبود شائبه در جوهر فرد
که دهان تو در این نکته خوش استدلالیست
بینید کامیابی از معشوق رو، دسترسی به معشوق رو میخواست چقدر کوچک معرفی کنه، میگفت تا این اندازه کوچک هست.
بعد از اینم نبود شائبه در جوهر فرد
که دهان تو در این نکته خوش استدلالیست
صحبت ما این بود، که حافظ از معشوقِ دلبر و طفل، یا پسرکان کم سن و سال، به دنبال اون بهرهای که دیگران میبردند، یا به برخی نسبت میدادند، نبود.
در غزل 476 میگه:
یه خبری به ما برسون. به همون روشی باشه که خودت میدونی.
نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر به سوی فلان کن بدان نشان که تو دانی
باد، یعنی نسیم و صبا هم نور چشم حافظ میشدند. یعنی یک حقیقتی رو به ذهن او، به روح او میرسوندند:
ای نسیم سحری خاک در یار بیار
که کند حافظ از او دیده دل نورانی
میخواست چشم دلش رو با خاک کوی دوست که صبا برای او میآوُرد، نورانی کنه. میخواست نور چشم دلش رو از طریقی که خاک کوی معشوق که صبا برای او میآوُرد، تامین کنه.
در این غزل هم که از نظر مفهومی، شبیه به مفاهیم ازدواج با طفل و کودک و بازی پسرکان و این موارد هست، میگه:
نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر به سوی فلان کن بدان نشان که تو دانی
اونجا هم میگه:
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست
بعد میگه تو هم اونطوری بخونش که خودت میدونی:
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی.
اینطوری میگفت تا هزینههاش کمتر باشه. کسی متوجه نشه.
برخی گفتند حافظ این حرفا رو طوری گفته که دیگران متوجه نشن، ولی نگفتند اون معنی چی بوده؟!
توی این غزل که مثل بسیاری از غزلهای دیگه ارتباط معنایی عمیقی بین ابیات برقرار هست. و ابیات غزلهای حافظ پاشان و پریشان نیستند. میگه: دست ما به اون کمر طلایی نمیرسه… چون اون کمر باریک، که دورش اون کمربند هست، دیگه، توی این کمربند، از اون کمر چیزی نمیمونه.
امید در کمر زرکشت چگونه ببندم
دقیقهای است نگارا در آن میان که تو دانی.
این مثل همون معشوق کودک هست.
جای دیگهای میگه:
بباختم دل دیوانه و ندانستم
که آدمی بچهای شیوه پری داند
آدمی بچهای، همون طفل و کودک میتونه باشه. میگفتند پری وقتی میره توی جسم یک نفر، مثل شیطون رفته توی جلدش… شخص رو دیوانه میکنه. میگه اون پری هم رفت در جسم من. یا مثلاً در روح من، و من رو دیوونه کرد. آدمی بچهای، شیوهی پری دارند. ولی شما میدونید که آدمی بچهاش، یعنی معشوق کم سن و سالش، نوعاً از اون جنس چیزها نبوده. یا با کودکان، برای رسیدن به جمال و زیبایی حقیقی، اونچه برخی دیگه انجام میدادند رو در اون قالبها، انجام نمیداد.
در دو بیت بعد هم میگه: مدار نقطه بینش ز خال تست مرا. یعنی همون چیزی که نور چشم میشه. این رو در جلسات قبل بیان کردیم.
این نقطه سیاه که آمد مدار نور…
این نقطه سیاه که آمد مدار نور
عکسی است در حدیقه بینش ز خال تو
خال سیاهی که مدار نور میشد. و مدار نوری که نور چشم میشد. حقایقی رو به ذهن او میرسوند.
و مرتبط با نور چشم شدن هست. میگفت: خال هست…کوچیکه.
ما گفتیم اون آدمی بچهای که میگفت، اگرچه در مورد بسیاری، میتونست به کودک همسری و شاهد بازی و بچهخواهی و کثافت کاری باشه، اما در مورد حافظ چنین چیزی نبوده.
در غزلی میگه:
نصاب حسن در حد کمال است…
در ابیات بعد هم میگه: چو طفلان، طفل و کودک رو دیدیم که در شعر حافظ به چه معنی مربوط میشد. یا پسر و دختر، یعنی فرزندی که نور چشم میشدند…
در ادامه میگه: چو طفلان تا کی ای زاهد فریبی…
در بیت قبل برخلاف اونچه در خیلی جاهای دیگه به کودک همسری، که کودک همسری نبود، منظورش نشانه یا حقیقت کوچکی بود، اشاره کرده بود، اینجا گفته:
نصاب حسن در حد کمال است… کمال معنی بلوغ هم میده. یعنی کودک همسری نیست. البته ازدواجهای در حد کمال اون موقع، با معیارهای امروزی، کودک همسری میشد. ولی گفتیم که مثل اینجا، برخلاف اونچه در ابیات دیگر هم در جریان بود، حافظ توجهی به چشم دوختن و نظربازی و بقیه داستانها و سو استفاده از کودکان همجنس یا ناهمجنس نداشت.
اینکه داریم میگیم و تکرارش میکنیم چیز خوبی نیست؛ سخن این بود که در مورد حافظ اینطوری نبود. اینجا میگه بالغ هست، به بلوغ رسیده، درسته که بلوغ در سن کودکی، یعنی زیر 18 سال هست، ولی منظور حافظ در اینجا از کودک، چه پسر، چه دختر، چیز دیگهای بود. اینکه اون موقع در سنین پایین ازدواج میکردند و رسم بود، یه ماجرای دیگهای هست، تا همین چندین دهه قبل هم به اندازهی امروز بد نبود. امروز که در حد فاجعه میدونند، در برخی نقاط، یعنی برخی کشورها، اکثر کشورهای پیشرفته، غیرقانونی هست. ولی سخن ما این بود، حافظ از اون آدماش نبود. برخلاف اونچه در مورد بسیاری میگن یا بسیاری در مورد حافظ میگن. اصلاً اینطوری نبوده.
اینجا هم میگفت: نصاب حسن در حد کمال است…
همونطور که گفتیم، در بیت بعد میگفت: چو طفلان تا کی ای زاهد فریبی
به سیب بوستان و شهد و شیرم.
بر خلاف اونچه خودش میگفت: عقل کی و عقل؛ کِی میتونه از پیری من خبردار بشه. کی میتونه پیری من رو معتبر بشماره؟
کِی میاد بگه؟ تو با این همه سن، عاقلی؛ وقتی که با معشوقی کودک، قشنگ میگفت: «طفل» عشقبازی میکنم، عشق میبازم.
خرد ز پیری من کی حساب برگیرد
که باز با صنمی طفل عشق میبازم
منظورش از معشوقی کودک، یعنی «باد به دست بودن» بود. جای دیگهای میگفت:
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست به جز باد به دست
باد به دست بودن، یعنی هیچ. یعنی آدم محروم. از دولت عشق کسی باد به دست شدن، یعنی هیچی. در شعر حافظ و در نظر حافظ، یعنی معشوق طفل یا شیرخوار داشتن.
میگفت معشوقم، خیلی کوچک هست. انگار که هیچی. صنمی طفل هست، و من همهی زندگیم رو به راه او گذاشتم.
ما گفتیم کوچک بودن معشوقش، کم یا پایین بودن سنش نیست، اصلاً آدم خیلی کاملِ خیلی عاقل دوست داشت. متوجه هستید دیگه؟ معشوقی که تازه حافظ از اون یاد بگیره. نمیخواست مهدکودک بزنه!
اینجا میگه نشان معشوق، نصاب حسن، در حد کمال است، به زاهد میگه تو تا کی میخوای من رو به وعدههای سیب و شیر و عسل، مثل بچهها فریب بدی.
چو طفلان تا کی ای زاهد فریبی
به سیب بوستان و شهد و شیرم.
اونجایی که به راه خودش بود، میگفت: من مثل بچهها، در راه عشق میرم، با صنمی طفل عشق میبازم.
میگفت من مثل سلیمان هستم. سلیمان پیامبر که بر باد سوار میشد. باد در دستش بود. در کنترل او بود. بعد به طنز میگفت، یعنی هیچی در دستم نیست.
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست به جز باد به دست
اینجایی که راه خودش، نصاب حسن معشوقش در حد کمال هست، به زاهد میگه تا کی میخوای منو مثل بچهها به وعدهی میوههای بهشتی فریب بدی.
چو طفلان تا کی ای زاهد فریبی
جای دیگهای میگه: بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ…
بدت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ
ولی خودش، خواب نرگس معشوقش رو، یا معشوق چون طفل شیرخوارش رو، «بی چیزی» یا هیچی، نمیدونست.
خواب آن نرگس فتان تو بیچیزی نیست
تاب آن زلف پریشان تو بیچیزی نیست
شیرینی لب معشوق طفل شیرخوار خودش، که اونچه برخی گفتند و معنی کردند، نبود رو، «بی چیزی نمیدونست».
از لبت شیر روان بود که من میگفتم
این شکر گرد نمکدان تو بیچیزی نیست
بادی که از سر کوی معشوقش میاومد رو «بیچیزی» نمیدونست.
دوش باد از سر کویش به گلستان بگذشت
ای دل این ناله و افغان تو بیچیزی نیست.
دیدهی گریان خودش از درد عشق معشوقش رو «بیچیزی» نمیدونست.
درد عشق ار چه دل از خلق نهان میدارد
حافظ این دیده گریان تو بیچیزی نیست.
ولی به زاهد میگفت، تا کی میخوای ما رو به وعدهی میوههای بهشتی، فریب بدی.
چو طفلان تا کی ای زاهد فریبی
به سیب بوستان و شهد و شیرم.
خیلی هم منطقی. خیلی هم خوب. اون رو خودش باور کرده بود. ایمان آورده بود. ولی وعدهی فردای زاهد رو باور نمیکرد.
در مورد پسر یا پسران هم داستان همین بود. گفتیم شراب، نور چشم میشد. جام جم، جام شراب جمشید بود که اسرار رو در اون میدیدند، جام جهانبین بود. حافظ هم یه مکانیزمی تعریف کرده بود که چطور شراب نور چشم میشه.
مرتبط با شراب، مغبچه یا مغبچه بادهفروش، که معنی کامل و دقیقی براش پیدا نکردند… در همین موضوع، معنی میداد.
مُغ، پیشوای مذهبی زرتشتیان بود. روحانی زرتشتیان. بچه هم به معنای کودک، کم تجربه، خام، نهال نو رسته هست. مغبچه از اسم رمزهای حافظی هست. از کلیدواژههای دیوان حافظ هست.
دیر مغان هم مربوط به همون نور چشم شدن میشد. مغبچه، پسر بچهای بود که در میخانهها خدمت میکرد. اما در نظر و در شعر حافظ، مرتبط با همین حقیقت کوچکی هست که حافظ به اون دست پیدا کرده. مثلاً به ذهن او رسیده، به یک معشوق کودک، بلکه یک معشوق طفل، تشبیه یا بیانش کرده. که نور چشمش شده. یا به مثل در بیان شیرینی کوچکی که به کام او رسیده و او در قالب یک طفل شیرخوار در شعرش ذکر کرده. معنیش اون چیزهایی که میگفتند نیست. حافظ از اون کارها نمیکرده.
در مورد خودش میگفت: سر تا قدم وجود حافظ، در عشق نهال حیرت آمد. نهال اسم یه دختر بچه نبوده. شناخت خودش بوده. که باریک و ظریف و کم و کوچک بوده…
عاشق روی جوانی خوش نوخاستهام.
عاشق روی جوانی خوش نوخاستهام
و از خدا دولت این غم به دعا خواستهام.
نوخاسته معنی طفل و نوجوان میده. مثل اونچه میگن نوگل نوشکفته، اینجا میگه جوانی خوش نوخاسته…
مثل همون طفلی که شیرینی، گرد نمکدانش در کار داشت، اینجا هم میگه اون جوان خوش نوخاسته، یا عشق به اون جوان خوش نوخاسته… غمی داشت که شیرین بود، از خدا دولت این غم رو طلب کرده بود.
عاشق روی جوانی خوش نوخاستهام
و از خدا دولت این غم به دعا خواستهام.
یا میگفت:
می دو ساله و محبوب چارده ساله
شراب که نور چشم بود. اون چهارده هم مربوط به زیبایی میشد، که در مورد ماه بود. و ماه شب چهارده، بدر یا ماه کامل هست. ماه هم نور داشت و وقتی کنایه از معشوق بود، که روی معشوق، یا چهره معشوق، نور داشت. و نور چشم حافظ میشد. دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده است. رخ تو که نور داشت، نور چشم من میشد.
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده است
و وقتی کنایه از روی ماه معشوق بود، در اشاره به اون نور چشم شدن بود. عذار چو مهش…
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
لیکنش مهر و وفا نیست، خدایا بدهش
یا
حالی اسیر عشق جوانان مهوشم…
من آدم بهشتیام ام در این سفر
حالی اسیر عشق جوانان مهوشم
جوانان مهوش…
که نور چشم میشوند.
ما دیدیم که خاک کوی معشوق هم نور چشم حافظ میشد:
ای نسیم سحری خاک در یار بیار
که کند حافظ از او دیده دل نورانی
در یک مورد دیگه اگه خاک کوی معشوق به دست من برسه، بر چشمم، بر لوح بصر، بر صفحه چشم، یک خط غباری بنویسم. بنگارم.
خط غبار که خط بسیار ریزی بوده. نوشتن بر چشم هم با اون قلم ریز، یعنی از معشوقش بر چشم دلش معنی برسه. پیامِ نور بود. یعنی به واسطه خاک کوی معشوق چشمش روشن بشه. نور داخلی چشم؛ به چشمش برسونه و چشمش روشن بشه. یا سوی چشمش زیاد بشه. نور چشمش زیاد بشه.
گر دست دهد خاک کف پای نگارم
بر لوح بصر خط غباری بنگارم
گر دست دهد خاک کف پای نگارم
بر لوح بصر خط غباری بنگارم
همین اشاره به کوچک بودن این موضوع، یا اینکه یک حقیقت کوچک یا شیرینی کوچک در این راه رو به طفل یا کودک یا شیرخوار بودن تشبیه میکنه. میتونه اشارهای یا گواه و نشانهای به پست بودن آنچه با کودکان یا ازدواج با دخترکان میکردند، در ذهن حافظ باشه.
ادامه این قسمت، در جلسه بعد و در پلیلیستی با نامی مشابه این جلسه، منتشر خواهد شد.
نوشته حافظ و کودک آزاری؟؟! – حافظپجوهی اولین بار در حافظ و حافظپجوهی (نزدیکترین همنشینی و همسخنی با حافظ). پدیدار شد.
The podcast currently has 29 episodes available.