« او بسیار عصبانی بود. اجازه نمیداد دفنشان کنم. البته اهمیتی نداشت. هیچ راهی برای حفر کردن زمین فلزی نداشتم. او برف را خشک کرد. شب را صدا زد. غرید و ملخها را فرستاد. فایدهای نداشت؛ آنها مرده بودند…»
✅ لینک دانلود کتاب: https://drive.google.com/file/d/1VxM0_GEzuzvkx6nvpGoNl3GQQ2jkQx0I/view