1) وه که گر من باز بینم روی یارِ خویش را / تا قیامت شُکر گویم کِردگارِ خویش را
2) یار بار افتاده را در کاروان بگذاشتند / بی وفا یاران که بربستند بارِ خویش را
3) مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خَلق / دوستانِ ما بیازردند یارِ خویش را
4) همچنان امّید می دارم که بعد از داغِ هجر / مرهمی بر دل نهد امّیدوارِ خویش را
5) رای ، رای توست ، خواهی جنگ و خواهی آشتی / ما قلم در سَر کشیدیم اختیار خویش را
6) هر که را در خاکِ غربت پای در گِل ماند ، ماند / گو دگر در خوابِ خوش بینی دیار خویش را
7) عافیت خواهی ، نظر در مَنظرِ خوبان مکن / ور کنی ، بدرود کن خواب و قرارِ خویش را
8) گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دینِ خویش / قبله ای دارند و ، ما زیبا نگارِ خویش را
9) خاک پایش خواستم شد ، باز گفتم : زینهار / من بر آن دامن نمی خواهم غبارِ خویش را
10) دوش حَورازاده ای دیدم که پنهان از رقیب / در میان یاوران می گفت یارِ خویش را
11) گر مرادِ خویش خواهی ، ترکِ وصلِ ما بگوی / ور مرا خواهی ، رها کن اختیارِ خویش را
12) درد دل پوشیده مانی تا جگر پر خون شود / بِه که با دشمن نمایی حالِ زارِ خویش را
13) گر هزارت غم بُوَد ، با کس نگویی ، زینهار / ای برادر ، تا نبینی غمگسارِ خویش را
14) ای سهی سروِ روان ، آخر نگاهی باز کن / تا به خدمت عرضه دارم افتقارِ خویش را
15) دوستان گویند سعدی ، دل چرا دادی به عشق / تا میانِ خَلق کم کردی وقارِ خویش را
16) ما صلاحِ خویشتن در بی نوایی دیده ایم / هر کسی گو مصلحت بینند کارِ خویش را