Sign up to save your podcastsEmail addressPasswordRegisterOrContinue with GoogleAlready have an account? Log in here.
FAQs about سرودهها:How many episodes does سرودهها have?The podcast currently has 162 episodes available.
April 18, 2020داستان بچه گنجشك سياه پوستمقدمهشنوندگان گرامي! داستاني که مي شنويد ،بچه گنجشک سياهپوست نام دارد که نويسندهٌ آن کاظم مصطفوي ، آن را به کودکان خياباني تقديم کرده. کودکان معصومي که بهدنبال يک لقمه نان در خيابانهاي تهران و شهرستانهاي سراسر ايران، بيپناه و سرگردان، رها شده و روزانه دهها تن ازآنان درچنگال فقر پرپر ميشوند. بچهگنجشگ سياهپوست - براي کودکان خيابانيبا نزديک شدن غروب آفتاب، سوز سردي شروع بهوزيدن کرد. شاخههاي يخزده درختان سنگينتر شدند و اول، گنجشک پدر پريد. بعد گنجشک مادر و بعد بچهگنجشک اما باد برفآلود جلو چشم بچهگنجشک را تيره و تار کرد و نفهميد بهکدام طرف برود. حتي هرچه پر زد، نتوانست خودش را توي هوا نگه دارد و افتاد روي شاخه نازکي که از بس سنگين بود طاقت نياورد و شکست. بچهگنجشک با کله افتاد روي ديوار. بعد كه بلند شد بهشاخه ها چشم دوخت تا پدر و مادرش را پيدا کند. اما هيچ چيز جز برف يخزده نديد. هوا داشت يواش يواش تاريک ميشد. بچهگنجشک بهخودش گفت: "امشب حتماً يخميزنم". از ته شاخه صداي پرزدني بلند شد و بعد مثل اين که دو نفر پرواز کرده باشند صداي بال زدنشان توي تاريکي گم شد. بچه گنجشک فرياد زد:"کجا رفتيد؟ من اين جا هستم". اما هيچ کس جوابش را نداد. انگار هيچ گنجشک ديگري در عالم وجود ندارد. براي يک لحظه احساس کرد غم تمام دنيا روي دلش سنگيني ميکند. با خودش فكر كرد: "حتماًاين شروع مرگ است. دارم يواش يواش يخ ميزنم". حالت کرختي داشت. يکي در دلش ميگفت همين جا بگير بخواب اما بهخودش نهيب زد و بلند شد. تمام نيرويش را جمع کرد و بهپرواز درآمد. از بلندترين شاخه درخت بالاتر رفته بود. نگاهي بهزمين کرد. برف همه جا را پوشانده بود. سرش را که پايين آورد ديگر نتوانست بال بزند و افتاد روي پشتبام. ديگر نفسي برايش باقي نمانده بود. با چنگالش خودش را کشيد کنار ديوار. همين طور که خودش را ميکشيد يک دفعه زير پايش خالي شد. دلش هري ريخت. فرصت نکرد بترسد. در يک لوله سياه پراز دود افتاده بود.اونجا ولي هوا گرم بود. دود پيچاني از ته لوله بالا ميآمد. با اين که بهسختي نفس ميکشيد از هواي گرم جان گرفت. شانس آورد که يک نيمه آجري را گير آورد و خودش را روي آن جا کرد. روي نيمه آجر، دوده زيادي ماسيده بود که گرم بود. لذت گرما از خود بيخودش کرد. غلتي زد تا پشتش هم گرم شود. بعد بهپهلو غلتيد. بعد بهپهلوي ديگرش. ياد مادرش افتاد. الان کجا بود؟ اگر مادر و پدرش هم بودند ديگر هيچ غصهاي نداشت. تصميم گرفت فردا اول وقت، وقتي که هنوز خورشيد طلوع نکرده، برود بالاي شاخهها و پدر مادرش را پيدا کند و بياوردشان همين جا. بهخودش گفت اگر هم جايمان نشد نوبتي يکي بيرون ميخوابد دو تا روي نيمه آجر. بالاخره بهتر از اين است که هرسهنفرمان جا نداشته باشيم. با همين فکر وخيالها بود که خوابش برد.صبح وقتي چشم باز کرد آفتاب زده بود. با عجله خودش را کشيد بيرون و چند تا بال زد و سرتکان داد. مقداري گرده سياه از بالش ريخت روي برفهاي يخزدهاي که در زير تابش آفتاب يواش يواش وا ميرفتند. با اين که گرسنهاش بود پر زد رفت روي بلندترين شاخه درخت. تعداد زيادي گنجشک لابهلاي شاخهها داشتند جيک جيک ميکردند. حالا از کجا پدر مادرش را پيدا کند؟ رفت روي يک شاخه که چند گنجشک نشسته بودند. تا او را ديدند پريدند رفتند روي يک شاخه ديگر. تعجب کرد. چرا از او ترسيدند؟ رفت روي يک شاخه ديگر. تنها يک گنجشک رويش نشسته بود و داشت بهچيزي نوک ميزد. اون گنجشك هم تا چشمش بهاو افتاد داد کشيد و پوشالي که بهلب داشت از ميان لبانش افتاد. چند قدم پسپسکي رفت و از روي شاخه پايش ليز خورد و افتاد . بچه گنجشک داشت شاخ در ميآورد. چرا از او ميترسند؟ با لکنت گفت:"چرا از من ميترسي؟ من فقط يک سؤال کردم". اما گنجشك از آنجا پر کشيد و رفت. سعي کرد از همان جا گنجشکها را ببيند. دو تا گنجشک روي ميلههاي پنجرهٌ بستهاي نشسته بودند. خوب که دقت کرد پدر مادرش را شناخت. انگار دنيا را بهاو دادهاند. از شوق پر زد و رفت کنار دست مادرش نشست.مادر يک نگاهي بهاو کرد و خودش را کشيد پشت پدر. پدر هم اخم کرد و بدون هيچ سلام و عليکي گفت:"چي ميخواي؟"بچه گنجشک گفت:من بچهتون هستم، يادتون نميآد؟ پدر بيشتر اخم کرد و گفت:بچه ما؟ بچه گنجشک گفت:"آره بچه شما، مگه يادتون رفته ديشب شما را توي باد وبوران گم کردم؟بچهگنجشک گفت:"مامان يادت نيست؟ منو بههمين زودي فراموش کردي؟". بعد معطل نشد و رو بهپدر کرد و گفت:"من ديشب توي يک لوله بخاري جاي خوبي گير آوردم. هم گرم بود و هم نرم". بعد از شادي آه کشيد و ادامه داد:"ولي همهاش فکر شما بودم که توي سرما چي سرتون مياد". پدر سري تکان داد و گفت:"ولي تو اصلاً بهبچهٌ ما نميايي، بچهٌ ما سفيد بود". بعد نگاه بهمادر کرد و گفت:"ما يه بچه داشتيم که ديشب توي سرما از دستش داديم و معلوم نيست کجا يخ زد و از بين رفت". بچه گنجشک با خوشحالي و هيجان پريد توي حرف پدر و گفت:"نه! بچهٌ شما توي سرما يخ نزد، جون سالم بهدر برد و الان جلو روي شما وايستاده". مادر براي اولين بار نگاه عميقي بهبچه گنجشک انداخت و پدر بدون اين که توجهي کند گفت:"برو بابا خدا پدرت رو بيامرزه. تو هم ما رو ساده گير آوردهاي. بچهٌ ما مرد و رفت، تازه بچه ما که اين قدر سياه نبود. تو اصلاً بچه کلاغي، بچهٌ زاغي". مادر سري بهتأييد تکان داد و گفت:"يعني ميگي من بچه ام رو نميشناسم؟ بچه من دست و پا بلوري بود، تو يه خورده بوي اونو ميدي، ولي رنگ و رويت داد ميزنه که بچهٌ يک زاغي، کلاغي، چيز ديگهاي هستي". بچه گنجشک نااميد شد. تنش لرزيد. و تا آمد بهخودش بجنبد پدر و مادرش پر زدند و رفتند. بچه گنجشک نگاهي بهاطراف کرد، نگاهي بهخودش . بعد بهخودش گفت: "نکنه راست ميگن و من يه بچه کلاغ باشم؟". چند کلاغ اخمو روي سيم برق نشسته بودند و قارقار خشکشان هوا را ميتراشيد. بچه گنجشک پر زد و آهسته رفت روي سيم برق کنار آنها نشست. بچه گنجشک خودش را کشيد نزديکشان و سعي کرد مثل آنها قارقار کند. اما نتوانست. همان جيک جيک خودش را هم نتوانست بکند. کلاغ سياه اخمو زير چشمي نگاهش کرد و قار بلندي کشيد. بچه گنجشک سلام کرد و گفت:"من..." بعد يادش رفت چي ميخواست بگويد. آن يکي کلاغ سرش را برگرداند و با تکبر گفت:"تو...". بچه گنجشک يادش آمد و گفت:"خواستم ببينم من بچهٌ شما نيستم؟". هردو کلاغ قارقار زدند زير خنده. کلاغ لاغر که بيحوصله هم بود يکبار ديگر قار بلندي کشيد و گفت:"تو خاله سوسکه بچهٌ ما باشي؟ بچهٌ ما چهار تا مثل تو هيکل داره". کلاغ چاق مهربانتر بود. براي همين گفت:"اگه فکر ميکني بچهٌ ما هستي يک قاري بکش ببينم!". بچه گنجشک ديد درست ميگويند. او حتي جيک جيک هم نميتوانست بکند. بادرماندگي گفت:"حالا نميشه شما منو بهفرزندي قبول کنيد؟". کلاغ لاغر ديگر حوصلهاش سر رفته بود. پري تکان داد و گفت :"برو بابا خدا پدرت رو بيامرزه ما براي سير کردن شکم خودمان معطليم". بچه گنجشک گفت:"در عوض من يه جاي گرم و نرمي سراغ دارم که ميتونين شب بيايين مهمون من باشيد و اون جا بخوابيد". کلاغ چاق دلش سوخت و خواست چيزي بگويد. اما کلاغ لاغر پر زد و در حالي که بلند ميشد بهاو گفت :" گوش بهحرفش نده، اين روزها هرجا ميري صدتا از اين گدا گشنهها افتادن". کلاغ چاق دلش نميخواست برود، ولي وقتي ديد کلاغ لاغر دور سرش پر ميزند، بالي زد و از جا کنده شد.سوز سردي ميوزيد. هوا رفته رفته داشت تاريک ميشد. بچهگنجشک شروع کرد بهلرزيدن. حس کرد دستهايش ازسرما تبديل بهيک تکه چوب شدهاند. پنجههايش را فشرد. بهکوچه نگاه کرد. برف همهجا را گرفته بود. چند پسر بچه داشتند برف بازي ميکردند.پسر بچهها با گلولهٌ برفي همديگر را نشانه ميرفتند و ميزدند. گفت:"چقدر خوب ميشد منم چندتا همبازي داشتم!". همه بچه ها به جز يك رفتند توي خونه. پسرکي تنها ماند که دستکش نداشت. پسرک شروع کرد بهتنهايي گلوله برفي درست کردن و بهسمت پنجره اي پرتاب کردن. زني پنجره را باز کرد و با داد و فرياد پسرک را بهباد فحش کشيد. پسرک خنديد و بهسمت ته کوچه دويداما پايش ليز خورد. بهزمين افتاد. بلند شد و دوباره شروع بهدويدن کرد. بچه گنجشک پر زد و بلند شد پسر بچه را دنبال کرد. چند خانه آن طرفتر. پسرک ايستاد و شروع کرد بهفرياد زدن. چيزهاي نامفهومي ميگفت. بچه گنجشک بهقدري سردش بود که احساس کرد دارد آخرين نفس را ميکشد و الان ميافتد و يخ ميزند. گربهٌ سياهي از روي ديوار آهسته آهسته نزديک ميشد. بهچند قدمي بچه گنجشک كه رسيد پسر بچه آنها را ديد. آه کشيد. با دستهايش شروع کرد بهچيزي اشاره کردن. ورجه ورجه ميکرد و چيزهايي ميگفت. بعد از لحظه يي درنگ دست برد بهطرف جيبش. تير کماني از جيبش درآورد.تکه سنگي را در چرم تيرکمان گذاشت و کش آن را کشيد. بچه گنجشک ترسيد و خواست بپرد. چشمهايش را بست. سفير تند سنگ از بغل گوشش رد شد. چند لحظه بعد،وقتي سنگ وسط دو چشم زرد گربه نشست نالهٌ او تمام کوچه را پر کرد. پسربچه از شادي داشت ميرقصيد که بچهگنجشک پر زد و رفت....more15minPlay
April 16, 2020سروده- شانه خالی نمیکنیم«شانه خالی نمی کنیم...»مقدمه: این شعر زبان حال تمامی پیکره ی مقاومت و همه کسانیه که در راه آزادی دربرابر ارتجاع حاکم ایستادند وراه رو با شور و حرارت و عزم راسخ ادامه میدن....شانه خالی نمی کنیم ای عشق هرچه داری ببار مشکل ها (2)در جرس ها بدم هزاران باربارها بسته ایم محمل هااز دل بیم موج دریاهاتره گشودیم سوی ساحل هاهر چه غم باز قامت افرازدباز بینی به تن حمایل هاباز بی جستجوی امن و عیشبگذریم از هراس منزلها....راه طی گشته سرخ و گلگون است (2)بیم و باکی کجاست در دلها؟ شرح بی نام و بی نشان ها رابعد ما قصه کن به محفل ها (2)...more3minPlay
April 15, 2020سروده ایران منایران من؛ اهریمنان با تو چه کردند؟ قلب کوچه هایت درد می کند و آسمانت دیریست که نمناک است طوفانهای بسیاری از تو گذر کرده اند امِا من نبض زمینت را حس می کنم خاک تو از خون فرزندانت بنا شده در خشت به خشت تاریخت غرُش شیران را می شنومپس به مردمانت بگو از نسل کوروش و سیاوشند، بگو از آرشها و کاوه ها که چه فروننانه در آستان تو بخاکت افتادند تا دشتهایت را به نغمه سرشار کنندبگو از آبی دریای بی غش، بگو از البرز سخت و سرکش آئین تو آزاده گیست سکوتت را فریاد کن که پشت پنجره فردا نور از آسمان تو می تابد...more3minPlay
April 13, 2020سروده- خواهد آمد آنروزخواهد آمد آنروز خواهد آمد روزی که انسان برادر انسان خواهد شد در رقابت برای صعود عدالت بر سکوی دانایی و مسابقه بخشیدن خود برای خوشبختی همنوع خواهد آمد روزی،که زیبایی کافوری ماه بر خوشه های تازه احساس خواهد شگفت و باد، پیغام ابریشم مهربانی خواهد بود، برای گونه گل انداخته شوق خورشید، طبق طبق عسل جار خواهد زد وآب طراوت آبی آوازش را در بخشیدن آخرین قطرة خود به تشنگی خواهد جست خواهد آمد روزی که سکوت برفی ماه برای ضیافت چشمها کافی باشد روزی جای دشنام، شعر حکومت خواهد کرد بر قبیله رنگارنگ زبانها برگهای گریان درختان در چهار راه های پر عابر دانایی کتابه های جلد کالین گل مجانی خواهد بود و سبز به سبز رازها باز خواهد گشت روزی خواهد آمد که هیچ کس تنهایی شاعران را محکوم نخواهد کرد و شعر، واقعی ترین حقیقت خواهد بود خواهد آمد آنروز خواهد آمد آنروز...more3minPlay
April 13, 2020سروده - عقابشعری از احسان رحمانیاین داستان زندگی عقاب استهمیشه در فراز همیشه در اوج همیشه پر غرور همیشه فاتح در اندیشة چگونه زیستن و نه امٌا چه اندازه زیستن .سرفراز قله های توانستن و خطر پذیر تصمیم های دشوار نترس و عاصی و عصیانی با سری که هرگز برای تسلیم خم نشده دلخوش به عقاب کوهستان است، نه کبک قفس در ما نیز عقاب منقلبی هست هرگز به خستگی نرانده سخن هرگز نگفته آری از ما مخواه فرود آئیم بگذار که تصویرمان در قاب خاطره با آن دو بال کشیده آن نگاه تیز با آن غرور دوخته به آسمانها گره خورد...more3minPlay
April 12, 2020سروده زن باشزن باششاعر: محمد قراییاگر مردي بيا ايران و زن باشحريف اژدها و اهرمن باشآهاي بيژن، سياووش! آي فرهادمنيژه يا نسيم يا ياسمن باشببين اينجا سپاه كرگدنهاست اگر شيري حريف كرگدن باشاگر رودابه اي، در جنگ شيخان نه يك تن، بلكه صد تا تهمتن باشبه پيش صد حريف ناجوانمرد (2) تو يك زن، اهل جنگ تن به تن باشبه هرگوشه كمين كرده گرازي مهياي ز هر سو تاختن باشبه جنگ گرگ تا دندان مسلح زره وا كرده، يك تا پيرهن باشبه دست دشمنان تيغ و اسيد استبيا آماده بهر سوختن باشز سوز آتش سطل اسيدش بيا بي چشم و بيني، بي دهن باشكهن شد شرح شيرآهنكوه مرديبيا تو شير آهنكوه زن باشدفاع از خويش كن پيش مهاجم سپس در رقص، آويز از رسن باشجوانمردي دگر رسمي نوين نيست جوانزن باش و هم سنت شكن باشدليري اين زمان در يك كلام استاگر مردي بيا ايران و زن باش۹۴ /۴/۱۲...more3minPlay
April 11, 2020ترانه روزبه- کرونا جنگ سرنوشتکرونا جنگ سرنوشتصدای سرفه های خشک و بوی تند الکلتلوتلو میان کوچه های بی تحملوقبرهای بی نشان و حجم آه و آهکقحطی ماسک ولی ازدیاد موشکحکیم های جعلی و نسخه های پرخرافهحکومت وقاحت و دورویی و گزافهآخوندکای چینی با سوغات ویروسو بی تفاوتی حکام بی ناموسشیوع یک اپیدمی تلخ چهل ساله و مرگهای زنجیره ای که شد روالهکسب و کار تاجران دین و مذهب و خون و زندگی که شد مچالهمن به یاس و عزلت تن نمیدم پولهای منجمد درون معده های شیخ ها و بانکهای پشمک الحماربعد سفره هایی که خالی از نونه بگو چطور آخه میشه موند توی خونهصدور پول و اسلحه برای غیرواردات فاجعه ماهان ایرارتباط مرگ و میر و جن و بسم ال...مالیخولیای یک فقیه قاتلمن به یاس و عزلت تن نمیدمپزشکان تنها و پرتلاش و غمخوارپرستارهای جان فدا و بی پرستارنفس نفس زنان نفس به دیگران دهند و که خسته جان به هرکه دردمند جان دهند وازدو سمت زیر منگنه فشار بسیاریک نظام مرگزار .... مرگباربا هر دو در نبرد این سرشت ماست آری هموطن این جنگ سرنوشت ماست تا ابد کرونای ولایت و خاک می کنیموطن رو از عفونت و مرض پاک می کنیمما سروشگریم و در کمین این جانیانشهر را برایشان ترسناک می کنیمبی باک از امید و شور سرشاریک قدم مونده تا بریزه دیوار...more4minPlay
April 10, 2020سروده- درس نخست معلمبرای اعتصاب و تحصن شجاعانه معلمان درس نخست معلم !درود به همت فرهیختگان هم پیمان معلمان و دبیران و دانش آموزان حیاتشان همه رنج است و سختی و محنت به سر زمین پر از ثروتی چنان ایران چرا دبیر و معلم به زیر خط فقر به سر برد و ندارد ره خروج از آن چرا به خاطر یک اعتراض به این بیداد نصیبشان شده سرکوب و در پیِ اش زندان در اعتراض به ظلمی که بر کرامت او روا شود چو تمامی ملت ایران چرا تمام توانش به جای آموزش برای امر معاش است و کسب آب و نان در اعتراض به فقر و فساد و ویرانی که هست حاصل چل سال ظلمت شیخان در اعتراض به نشر خرافه و تحریف که پرشده کتب درس دانش آموزان در اعتراض به صدها مصیبت و آسیبکه غوطه ور شده سرتاسر وطن در آن معلمان به سلاح مقدس وحدت به اعتصاب و تحصن روانه در میدان ز اتحاد و عمل ره گشوده می گرددنخست درس معلم برای شاگردان برای کسب حقوقی که می شود غارت نبود و نیست رهی غیر خیزش و عصیان...more4minPlay
April 10, 2020سروده زیر خط فقرسروده ای از یک کارگر نیشکر هفت تپهزیر خط فقر نان و پنیری خورده ایکودکت را دست خالی سوی دکتر برده ایزیر خط فقر در سرما شبی خوابیده ایدست پینه بسته یک کارگر را دیده ایزیر خط فقر از درماندگی خندیده ایبا شکست عزت نفست مدام جنگیده ایزیر خط فقر در سطل زباله گشته ایبا خجالت و نداری سوی خانه رفته ایزیر خط فقر رخت کهنه ای پوشیده ایجای خوابی بهتر از زاغه تو پیدا کرده ایزیر خط فقر با فقر تفکر ساختیزیر دست قلدرانت زندگی را باختیچشم امید ز یاری خلایق بسته ایحس نمودی از تضاد طبقاتی خسته ایزیر خط فقر از پل خودکشی تو کرده ایزیر دست کارفرما حس نمودی برده ایچه خبر داری تو از احوال بچه های کارکودکی که جای تحصیل می برد هر سوی بارزیر خط فقر حسرت میخورند این بچه هانه غذایی و نه آبی و نه خوابی است ای خدازیر خط فقر هر شب یک نفر باید گریستای خدا این همه نعمت های تو از آن کیستآن کسی که پول را پارو کند در خانه اشیا کسی که درد را یک دو کند در زاغه اشزیر خط فقر اینجا صف کشیدند مردمانهی اضافه می شود جمعیت محتاج نانزیر خط فقر امشب یک نفر جان می دهدزندگی نکبت اش را سپن پایان می زندزیر خط فقر برادرم جان می دهدپدرم از درد بی پولی ناله می کندزیر خط فقر به هر کس رو می زنیمی گوید من هم عین توام تو هم عین منیزیر خط فقر پژمرده و نابود شدمبس به فکر کارگران هفت تپه شدمای خدا رحمی بحال هفت تپه بکنما را در این غم ها تنها رها مکن...more5minPlay
April 08, 2020سروده سهیلسهیل سهیل نام کوهی است که بر شهر سنقر مشرف میباشد.اسم اصلی این کوه، دالاخانی(خانه عقاب) میباشد که در نزد مردم سنقر به سهیل معروف است.در قتلعام ۳۰هزار گل سرخ سال ۶۷ دلدادِگانی از شهر سنقر که به کاروان عشاق پیوستند کم نبودند.شعر سهیل وصف حال یارانی است که بیاد آن شقایقها و نیز در رستی 30 هزار گل سرخ در سال 67 در همان سالها سروده شده. این شعر نیز در رسای ۳۰هزار گل سرخ در سال ۶۷ سروده شد. سهیل ای مونس تنهایی تنهاترین مردمتویی تنها که میدانی من از دلها چه میجویمتویی تنها که میدانی صبا از غم چه میخواهدچرا اینگونه مینالد؟چرا بلبل نمیخواند؟ببین امروز ایران را، جهان ظلم را بنگرببین چون از سَر سرنیزهها خون میچکد آسانجهان را بنگر ای کوه صبور ماببین دشت سیاهان راببین بَر دار این ظالم نعش استقامت راسهیل ای مونس تنهایی دِلخستگان شهرببین چون میزنند مشت بر دهان عشق و آزادیببین چنگال دیو فقر پُر خون را در این وادیدرون سینه فریادیست از درد عزیزانمعزیزانی که میدانم ز فقر عریان عریانندسهیل ای مونس غمهاسهیل ای بیرق آزادی و آزادگیِ مافغان از هجر یارانمفغان از هجر یارانمسهیل ای حافظ شهر شقایقهاسری بردار و بنگر عاشقان را در غل و زنجیرببین امروز ایران را، چه سَرها بر سَر دارنددرون سینه امید، ببین تابوت نیلی رادورنش نعش آزادیست ای کوه صبور ماخدا را ای سهیل یک دَم نگاهی این طرفتر کُنببین خون عزیزان راچِسان میریزد از دستان آن قاتلترازوی عدالت در جهان این است؟ولی آن روز هم خواهد رسید ای کوه و خواهی دید...که چون میریزد از دستان ایران خون این دیوان...more5minPlay
FAQs about سرودهها:How many episodes does سرودهها have?The podcast currently has 162 episodes available.