برنامه شماره ۴۷۸ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیمتن نوشته شده برنامه با فرمت PDFتمامی اشعار این برنامه، PDFمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۸۴۲پای کژ را کفش کژ بهتر بودمر گدا را دستگه بر در بودمولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۸۴۳امتحان پادشاه به آن دو غلام کی نو خریده بود پادشاهی دو غلام ارزان خریدبا یکی زان دو سخن گفت و شنیدیافتش زیرکدل و شیرین جواباز لب شِکّر چه زاید؟ شِکّرْآبآدمی مخفیست در زیر زباناین زبان پردهست بر درگاه جانچونک بادی پرده را در هم کشیدسِرِّ صَحن خانه شد بر ما پدیدکاندر آن خانه گُهَر یا گندمست؟گنج زر یا جمله مار و کژدمست؟یا درو گنجست و ماری بر کِرانزانک نبود گنج زر بی پاسبانبی تامل او سخن گفتی چنانکز پس پانصد تامل دیگرانگفتیی در باطنش دریاستیجمله دریا گوهر گویاستینور هر گوهر کزو تابان شدیحق و باطل را ازو فُرقان شدینور فُرقان فرق کردی بهر ماذره ذره حق و باطل را جدانور گوهر نور چشم ما شدیهم سؤال و هم جواب از ما بدیچشم کژ کردی دو دیدی قرص ماهچون سؤالست این نظر در اشتباهراست گردان چشم را در ماهتابتا یکی بینی تو مه را نَک جوابفَکرَتَت گو: کژ مبین نیکو نگرهست آن فَکرَت شعاع آن گهرهر جوابی کان ز گوش آید به دلچشم گفت از من شنو آن را بِهِلگوش دلالهست و چشم اهل وصالچشم صاحب حال و گوش اصحاب قالدر شنود گوش تبدیل صفاتدر عیان دیدهها تبدیل ذاتز آتش ار علمت یقین شد از سخنپختگی جو در یقین منزل مکنتا نسوزی نیست آن عَینُ الْیَقیناین یقین خواهی در آتش در نشینگوش چون نافذ بود دیده شودورنه قُلْ در گوش پیچیده شوداین سخن پایان ندارد باز گردتا که شه با آن غلامانش چه کرد؟مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۸۶۴براه کردن شاه یکی را از آن دو غلام و ازین دیگر پرسیدنآن غلامک را چو دید اهل ذَکاآن دگر را کرد اشارت که بیاکاف رحمت گفتمش تصغیر نیستجَد گُوَد: فرزندَکَم، تحقیر نیستچون بیامد آن دوم در پیش شاهبود او گَنْدهدهان، دندان سیاهگرچه شه ناخوش شد از گفتار اوجست و جویی کرد هم ز اسرار اوگفت با این شکل و این گند دهاندور بنشین لیک آن سوتر مرانکه تو اهل نامه و رُقْعه بدینه جلیس و یار و همبُقْعه بدیتا علاج آن دهان تو کنیمتو حبیب و ما طبیب پُر فَنیمبهر کَیْکی نو گلیمی سوختننیست لایق از تو دیده دوختنبا همه بنشین دو سه دستان بگوتا ببینم صورت عقلت نکوآن ذکی را پس فرستاد او به کارسوی حمامی که رو خود را بِخاروین دگر را گفت خِهْ تو زیرکیصد غلامی در حقیقت نه یکیآن نهای که خواجهتاش تو نموداز تو ما را سرد میکرد آن حسودگفت او دزد و کژست و کژنشینحیز و نامرد و چنان است و چنینگفت پیوسته بدست او راستگوراستگویی من ندیدستم چو اوراستگویی در نهادش خلقتیستهرچه گوید من نگویم آن تهیستکژ ندانم آن نکواندیش رامتهم دارم وجود خویش راباشد او در من ببیند عیبهامن نبینم در وجود خود شهاهر کسی گر عیب خود دیدی ز پیشکی بدی فارغ وی از اصلاح خویش؟غافلاند این خلق از خود ای پدرلاجرم گویند عیب همدگرمن نبینم روی خود را ای شَمَنمن ببینم روی تو تو روی منآنکسی که او ببیند روی خویشنور او از نور خلقانست پیشگر بمیرد دید او باقی بودزانک دیدش دید خَلّاقی بودنور حسی نَبْوَد آن نوری که اوروی خود محسوس بیند پیش روگفت اکنون عیبهای او بگوآنچنان که گفت او از عیب توتا بدانم که تو غمخوار منیکدخدای مُلکت و کار منیگفت ای شه من بگویم عیبهاشگرچه هست او مر مرا خوش خواجهتاشعیب او مهر و وفا و مردمیعیب او صدق و ذکا و همدمیکمترین عیبش جوانمردی و دادآن جوانمردی که جان را هم بدادصد هزاران جان خدا کرده پدیدچه جوانمردی بود کان را ندید؟ور بدیدی کی بجان بُخلش بُدی؟بهر یک جان کی چنین غمگین شدی؟بر لب جو بُخل آب آن را بودکو ز جوی آب نابینا بودگفت پیغمبر که هر که از یقینداند او پاداش خود در یوم دینکه یکی را دَه عِوَض میآیدشهر زمان جود دگرگون زایدشجود جمله از عِوَض ها دیدنستپس عِوَض دیدن ضد ترسیدنستبُخل نادیدن بُوَد اَعْواض راشاد دارد دید دُرّ خَوّاض راپس به عالم هیچ کس نبود بخیلزانک کس چیزی نبازد بی بدیلپس سخا از چشم آمد نه ز دستدید دارد کار جز بینا نَرَستعیب دیگر این که خودبین نیست اوهست او در هستی خود عیبجوعیبگوی و عیبجوی خود بُدَستبا همه نیکو و با خود بَد بُدَستگفت شه جَلْدی مکن در مدح یارمدح خود در ضمن مدح او میارزانک من در امتحان آرَم وَراشرمساری آیدت در ما وَرامولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۰۵قَسَم غلام در صدق و وفای یار خود از طهارت ظنِّ خودچون ز گرمابه بیامد آن غلامسوی خویشش خواند آن شاه و هُمامگفت: صُحّاً لَکْ نَعیمٌ دائمُبس لطیفی و ظریف و خوبروای دریغا گر نبودی در تو آنکه همیگوید برای تو فلانشاد گشتی هر که رویت دیدییدیدنت مُلک جهان ارزیدییگفت رمزی زان بگو ای پادشاهکز برای من بگفت آن دینتباهگفت اول وصف دورُوییت کردکاشکارا تو دوایی، خُفْیه، دردخُبثِ یارش را چو از شه گوش کرددر زمان دریایِ خشمش جوش کردکف برآورد آن غلام و سرخ گشتتا که موجِ هَجوِ او از حد گذشتکو ز اوّلْ دَم که با من یار بودهمچو سگ در قحط بس گُهخوار بودچون دُمادُم کرد هجوش چون جَرَسدست بر لب زد شهنشاهش که: بَسمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۸امر قُل زین آمدش کای راستینکم نخواهد شد بگو دریاست ایناَنْصِتوا یعنی که آبت را به لاغهین تلف کم کن که لبخشکست باغ