برنامه شماره ۵۴۰ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF ،تمامی اشعار این برنامه مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۸۲۷دوش چه خوردهای دلا؟ راست بگو، نهان مکنچون خمشان بیگنه روی بر آسمان مکنباده خاص خوردهای، نُقل خلاص خوردهایبوی شراب می زند، خربزه در دهان مکنروز الست جان تو خورد میی ز خوان توخواجه لامکان تویی، بندگی مکان مکندوش شراب ریختی وز بر ما گریختیبار دگر گرفتمت، بار دگر چنان مکنمن همگی تراستم، مست می وفاستمبا تو چو تیر راستم، تیر مرا کمان مکنای دل پاره پارهام، دیدن اوست چارهاماوست پناه و پشت من، تکیه برین جهان مکنای همه خلق نای تو، پُر شده از نوای توگر نه سماع بارهای دست به نای جان مکننفخِ نَفَخْتُ کردهای، در همه دردمیدهایچون دم توست جان نی، بینی ما فغان مکنکار دلم به جان رسد، کارد به استخوان رسدناله کنم، بگویدم: «دم مزن و بیان مکن»ناله مکن که تا که من ناله کنم برای توگرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکنهر بُن بامداد تو جانب ما کشی سبوکای تو بدیده روی من، روی به این و آن مکنشیر چشید موسی از مادر خویش ناشتاگفت که: «مادرت منم، میل به دایگان مکن»باده بنوش، مات شو، جمله تن حیات شوباده چون عقیق بین، یاد عقیق کان مکنباده عام از برون، باده عارف از درونبوی دهان بیان کند، تو به زبان بیان مکناز تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نوچشم سوی چراغ کن، سوی چراغدان مکنقرآن کریم - سوره (۱۵)حجر، آیه های ۲۸ و ۲۹وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي خَالِقٌبَشَرًا مِنْ صَلْصَالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍفَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْرُوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ ترجمه فارسیو آنگاه که پروردگارت به فرشتگان گفت: من از گل خشکیده برگرفته از لجنیبویناک بشری می آفرینم. پس هرگاه اندام او را به سامان آورم واز روح خود در او بدمم، جملگی در برابر او به سجده درآیید.ترجمه انگلیسیBehold! thy Lord said to the angels:"I am about to create man, from sounding clay from mudmoulded into shape;"When I have fashioned him (in due proportion)and breathed into him of My spirit, fall ye down in obeisance unto him."مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۰۲۱آن زلیخا از سِپَنْدان تا به عودنام جمله چیز یوسف کرده بودنام او در نامها مکتوم کردمحرمان را سِرِّ آن معلوم کردمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۰۳۶ور بُدی دردیش ز آن نام بلنددرد او در حال گشتی سودمندوقت سرما بودی او را پوستیناین کند در عشق نام دوست اینعام میخوانند هر دم نام پاکاین عمل نَکْنَد چو نَبْوَد عشقناکآنچه عیسی کرده بود از نام هُومیشدی پیدا وَرا از نام اوچونک با حق متصل گردید جانذکر آن این است و ذکر اینْ سْت آنخالی از خود بود و پُر از عشق دوستپس ز کوزه آن تلابَد که در اوستخنده بوی زعفران وصل دادگریه بوهای پیاز آن بِعادهر یکی را هست در دل صد مُراداین نباشد مذهب عشق و وَدادیار آمد عشق را روزْ آفتابآفتاب آن روی را همچون نقابآنک نشناسد نقاب از روی یارعابِدُ الشَّمس است دست از وی بدارروز او و روزی عاشق هم اودل همو دلسوزی عاشق هم اوماهیان را نقد شد از عین آبنان و آب و جامه و دارو و خوابهمچو طفلست او ز پستان شیرْگیراو نداند در دو عالم غیر شیرطفل داند هم نداند شیر راراه نَبْوَد این طرف تدبیر راگیج کرد این گردْنامه روح راتا بیابد فاتح و مفتوح راگیج نبود در روش بل کاندروحاملش دریا بُوَد نه سیل و جوچون بیابد او که یابد گم شودهمچو سیلی غرقهٔ قُلزُم شوددانه گم شد آنگهی او تین بُوَد« تا نمردی زر ندادم » این بُوَدمولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۰۵۴بَعدِ مَکْثِ ایشان مُتَواری در بِلاد چین در شهر تختگاه، و بَعدِ دراز شدن صبر، بیصبر شدن آن بزرگین که: « من رفتم، اَلْوَداع، خود را بر شاه عرضه کنم.»ِامّا قَدَمي تُنیلُني مَقْصودياَوْاُلْقِيَ رَأْسی کَفُؤادي ثُمَّیا پای رساندم به مقصود و مُرادیا سَر بِنَهَم همچو دل از دست آنجاو نصیحت برادران او را سود ناداشتنیا عاذِلَ ٱلعاشِقينَ دَعْ فِئَةًاَضَلَّهَا ٱلله كَيْفَ تُرْشِدُهاای نکوهشگر عاشقان، آن گروه را که خدا گمراهشان کرده است واگذار. چه سان آنان را هدایت توانی کردن؟ترجمه انگلیسی How,after they had stayed in hiding and tarried patiently for a long while in the capital of China,where the Emperor was enthroned,the eldest lost patience and said: "Farewell! I will go and Present myself to the king.Either my feet will bring me to the object of my quest,or I will lose my head there as (I have already lost) my heart."And how the good advice of his brothers was of no avail:"O thou that chidest those in love,let them alone! Howshouldst thou direct a band which God has led astray?"آن بزرگین گفت: ای اخوان منز انتظار آمد به لب این جان منلااُبالی گشتهام، صبرم نماندمر مرا این صبر در آتش نشاندطاقت من زین صبوری طاق شدواقعهٔ من عبرت عُشاق شدمن ز جان سیر آمدم اندر فِراقزنده بودن در فِراق آمد نِفاقچند درد فُرقَتَش بُکْشَد مرا؟سَر بِبُر تا عشق سَر بخشد مرادین من از عشق زنده بودنستزندگی زین جان و سر ننگ منستتیغ هست از جان عاشق گَردْروبزانک سَیْف افتاد مَحّاءُ الذُّنُوبچون غبار تن بشد، ماهم بتافتماه جان من هوای صاف یافتعمرها بر طبل عشقت ای صنمِانَّ في مَوْتي حَیاتي میزنمدعوی مرغ آبیى کرده ست جانکی ز طوفان بلا دارد فغان؟بَطّ را زاشکستن کشتی چه غم؟کشتیاش بر آب بس باشد قدمزنده زین دعوی بود جان و تنممن ازین دعوی چگونه تن زنم؟خواب میبینم، ولی در خواب نهمُدّعی هستم، ولی کَذّاب نهگر مرا صد بار تو گردن زنیهمچو شمعم بر فروزم روشنیمولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۹۳۴اُقْتُلُوني یا ثِقاتي لائماًِانَّ في قَتلي حَیاتي دايماًای یارانم، مرا بکشید در حالیکه سرزنشممی کنید، بدرستی که زندگانی جاویدان در کشتن من نهفته شده است.مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۹۳۵ِانَّ في مُوْتي حَیاتي یا فَتیکَم اُفارِقْ مُوْطِني حتى مَتى؟همانا در مرگ من زندگی وجود دارد، ای صاحب فتوت، تا کی و تا چه زمانی از موطن و منزلم جدا باشم؟مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۹۳۶فُرْقَتي لَوْ لَمْ تَکُن في ذَا السُّکُونلَمْ یَقُلْ ِانا ِالَیه راجِعُوناگر در این جهان ما در فراغ و جدایی ازخدا نبودیم، هرگز خدا از زبان ما نمی فرمود: همانا ما از خداوندیم بسوی او باز میگردیم.