این قطعه، نوشتهای شاعرانه با عنوان "زنی که خاطره است"، به بررسی ماهیت یک رابطه میپردازد که نه بر تملک یا تصرف، بلکه بر حضور و درک بدون قضاوت استوار است. مردی در زمانی نامعین و مکانی در آلمان، در مواجهه با نسیمی ملایم، به یاد زنی میافتد که نه با نام یا چهره، بلکه با تاثیری عمیق بر دلش شناخته میشود؛ زنی که هم تضادها (چشمه و آتشفشان) را در خود دارد و هم پیچیدگیها و محدودیتهای زندگی واقعی (بیکاغذی برای نوشتن، بچههای خوابیده، ترمین اداره مهاجرت). مهمترین کشف مرد این است که این زن، برخلاف معشوقههای ادبی، خود یک خاطره زنده است، مجموعهای از احساسات متناقض. در نهایت، پیام اصلی این است که همه عشقها به وصال نمیانجامند و همه زنان برای تصاحب نیستند؛ گاهی حضور زنی صرفاً برای نشان دادن چگونگی دیدن و رها کردن، لمس کردن و گذشتن، و دوست داشتن بدون بستن است.
مکان: مکانی در آلمان
تاریخ: ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ / ۱۹ مه ۲۰۲۵
⸻
در زمانی نه شب و نه روز، میان دو دمِ تنهایی و اشتیاق،
مردی نشسته بود بر لبهٔ پنجرهای باز، رو به نسیمی که نه گرم بود و نه سرد.
دلش نه در قید آغوشی بود، نه در تمنای سفری تازه،
اما چیزی در هوای آن عصر،
همچون آوای نینوازی گمشده،
او را به یاد زنی انداخت…
نه با نام، نه با چهره،
بلکه با لرزشی که در دلش نشست
بیآنکه دلیل بخواهد.
او زنی را به یاد آورد
که همزمان، چشمه بود و آتشفشان؛
زنی که میتوانست با خندهای ساده، دیوارهای عقل را فرو بریزد
و با سکوتی نرم، ستونهای غرور مردانه را بلرزاند.
زن، در لابهلای هزار و یک شب زندگی،
هم قصهگو بود، هم خوابآلود.
میخواست بنویسد، اما کاغذ نداشت؛
میخواست فریاد بزند، اما بچهها خواب بودند.
میخواست عاشق شود، اما ادارهٔ مهاجرت ترمین داشت.
و مرد، در مواجهه با او،
نه نیازی به تصرف داشت، نه شهوتی به سلطه؛
بلکه میل داشت فقط بماند.
مثل فانوسی در ایوانِ شعر،
مثل دستی بیقضاوت روی شانهٔ اندوه.
زن، گاه میآمد با پیامهای شورآمیز،
گاه با لبخندی نرم، گاه با ریشخندی پنهان.
گاه او را شاعر مینامید، گاه بیریاکشن.
گاه میخواست از خودش بنویسد،
گاه میخواست بخوابد تا صبح زود بیدار شود.
و مرد، در میان این رفت و آمدها،
چیزی کشف کرد:
زن امروز، نه معشوق سعدیست، نه معشوق حافظ.
او خود یک حافظه است؛
خاطرهای از درد، از مهر، از شور، از خستگی.
در شبی که ماه کامل نبود
و ستارگان هم از سرما میلرزیدند،
مرد شعری نوشت بیقافیه، بیوزن:
نه آمدهای تا مال من شوی
نه من نشستهام تا نجاتت دهم
تو فقط بودی، با آغوشی که نمیخواست فتح شود
و من فقط دیدم، با چشمی که نمیخواست قضاوت کند.
و در آن شب، نه تماس گرفت، نه پیامی فرستاد.
فقط آتشی روشن کرد،
قوری را بر شعله گذاشت،
و نگاهی انداخت به افقِ نیمهخاموش.
زن نیامد.
اما حضورش، مثل شوق نان داغ
در دلِ سرمای خاموش مانده بود.
⸻
پیام آخر:
نه همه عشقها برای وصالاند،
نه همه زنها برای تصاحب.
گاهی، زنی میآید
تا فقط نشانت دهد که
در میان راه،
چگونه باید
دید و رها کرد،
لمس کرد و گذشت،
دوست داشت، بی آنکه بست.
∞
Babak Mast o Sheyda
با حضوری که از باد است
و صدایی که فقط سکوت میفهمد.