برنامه شماره ۴۱۲ گنج حضوراجرا: پرویز شهبازیPDF متن نوشته شده برنامه با فرمتPDF ،تمامی اشعار این برنامهمولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۳۶بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگست
هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیریدمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، سطر شماره ۱۷۶۳مرگ را تو زندگی پنداشتی
تخم را در شوره خاکی کاشتی
عقل کاذب هست خود معکوسبین
زندگی را مرگ بیند ای غبینمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، سطر شماره ۴۱۳۵
این حیاتی خفیه در نقش ممات
وان مماتی خفیه در قشر حیات
مینماید نور نار و نار نور
ورنه دنیا کی بدی دارالغرورمولوی، مثنوی، دفتر ششم، سطر شماره ۳۱۷۰
جان چه باشد که تو سازی زو سند
حق به عشق خویش زندهت میکند
زو حیات عشق خواه و جان مخواه
تو ازو آن رزق خواه و نان مخواهمولوی، مثنوی، دفتر سوم، سطر شماره ۱۹۳۵زان سبب که جمله اجزای منید
جزو را از کل چرا بر میکنید
جزو از کل قطع شد بی کار شد
عضو از تن قطع شد مردار شد
تا نپیوندد بکل بار دگر
مرده باشد نبودش از جان خبرمولوی، مثنوی، دفتر سوم، سطر شماره ۲۸۱۷بنگرید ای مردگان بی حنوط
در سیاستگاه شهرستان لوطمولوی، مثنوی، دفتر سوم، سطر شماره ۱۲۸۰بستهپایی چون گیا اندر زمین
سر بجنبانی ببادی بییقین
لیک پایت نیست تا نقلی کنی
یا مگر پا را ازین گل بر کنی
چون کنی پا را حیاتت زین گلست
این حیاتت را روش بس مشکلست
چون حیات از حق بگیری ای روی
پس شوی مستغنی از گل میروی
شیر خواره چون ز دایه بگسلد
لوتخواره شد مرورا میهلد
بستهٔ شیر زمینی چون حبوب
جو فطام خویش از قوت القلوب
حرف حکمت خور که شد نور ستیر
ای تو نور بیحجب را ناپذیرمولوی، مثنوی، دفتر سوم، سطر شماره ۴۹پس حیات ماست موقوف فطام
اندک اندک جهد کن تم الکلام
چون جنین بد آدمی بد خون غذا
از نجس پاکی برد مؤمن کذا
از فطام خون غذااش شیر شد
وز فطام شیر لقمهگیر شد
وز فطام لقمه لقمانی شود
طالب اشکار پنهانی شودمولوی، مثنوی، دفتر سوم، سطر شماره ۳۷۴۷این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهٔ لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوریمولوی، مثنوی، دفتر سوم، سطر شماره ۳۵۷۶
چون دوم بار آدمیزاده بزاد
پای خود بر فرق علتها نهاد
علت اولی نباشد دین او
علت جزوی ندارد کین او
میپرد چون آفتاب اندر افق
با عروس صدق و صورت چون تتق
بلک بیرون از افق وز چرخها
بی مکان باشد چو ارواح و نهی
بل عقول ماست سایههای او
میفتد چون سایهها در پای اومولوی، مثنوی، دفتر چهارم، سطر شماره ۱۳۷۲
ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد
یعنی او از اصل این رز بوی بردمولوی، مثنوی، دفتر پنجم، سطر شماره ۲۸۹۰گفت میجویم به هر سو آدمی
که بود حی از حیات آن دمی